سایه های بید کهنسال در آفتاب بی رمق می لرزیدند و من در آفاق سکوتی که در اعماق ناپیدای روح مواجم بیتوته میکرد صدایی را می شنیدم ، اما به هر سوی که نگاه میکردم کسی را نمی دیدم . عرقی سرد بر پیشانی تبدارم نشسته بود و من با فانوسی کم سو در کوره راههای خیالم به جستجوی خویش میرفتم . رازی شنگرف در جانم توفان بپا میکرد و گمدره های زرد ، در نم نم بارانی که بر دامنه های ابرآلود خاطراتم می نشست مرا با خویش به افقهایی ناپیدا میبرد .
نرم نرمک شب از کوره راههای متروک از راه رسیده بود و من از شوقی نابهنگام می شکفتم .
ایستادم ، شراره هایی از آفتاب ، گرمای جاودانه عشقی بی پایان را در جانم می پراکندند و من که دیرزمانی در بیشه هایی سوزان از جدایی میسوختم ، به مانند انفجار کوهی از هم شکافتم و سپس مانند گلی که در بامدادان در طلیعه خورشید می شکوفد در خویش شکفتم و آواز « او » بر لبهایم شکفت .
و آنگاه نابهنگام در خویش لرزیدم و جنون در تپش رگهایم گُر گرفت و شرابی از نور از « ناکجا » در جانم ریخت و من در شگفت از غزلواره هایی که از لبانم میچکید ، جرعه آبی از برکه ای که ماه در تاریکترین شبها در آن برهنه میشد به گونه ام پاشیدم و زلال شدم و عطر پنهان بهاری همیشه سبز رنگینم کرد .
ستاره گان در چشمانم میدرخشیدند و با حیرت رنگهایی را می دیدم که هرگز کسی ندیده بود ، رنگ نوازش بادها بر شاخه های بیدهای مجنون ، رنگ همیشه ی دوست داشتن ، رنگ بوسه های عاشقانی که مرگ را در قفا بر جای می نهادند و از اعماق قفسهایی با قفلهای فولادین پر می گشودند .
ناگاه به خویش باز آمدم و حس کردم ، ارواح سروهایی که در آن شبهای توفانی در آتشها به رقص بر خاسته بودند در آئینه روح زلالم تاب میخورند و جان عطشناکم در ژرفای تاریکی به مثل جنگلی از الماس تابناک میشود . و خوب بیاد دارم که یک لحظه به خویش نگریستم و شگفتا از من کسی نمانده بود . بودم و نبودم یا که نبودم و بودم . به مثل جامه ای ، ثقل وجود را از تنم کنده بودند و من « بی من » در فراتر از زمان و مکان وشاید فراسوی بیزمانی و بیمکانی و باز فراتر ... فراتر ... شدم .
سنفونی سکوتی رازآلود در آفاق میوزید . من از ظلمتی بی انتها که فراخای افق را در بر گرفته بود چشمانم را آرام آرام با نجوایی مهر آگین بستم و در اعماق زلال خویش به رقص بر خواستم . آنگاه بر فراز کوهستانها سنگ و صخره ها با من سخن آغاز کردند و بی آنکه خویش بدانم از ذرات رنگین جانم عطر زیباترین گلها در فراخنای بیکرانه می چکید .
لب به سخن که باز می کردم از واژه هایم فوج فوج پرندگان پر میکشیدند و من تا که چشم میگشودم خود را در پرواز ، در آبی ها میدیدم . مانند کودکی در دامنه های کوه دنبال بچه آهوها می دویدم و آشیانه هایی از ترانه و نیلوفر برای فاخته ها می ساختم .
دختران از پشت بام با النگوهای زرینشان که در طلایه های آفتاب میدرخشیدند ، با دست بوسه بسویم پرتاب میکردند و من زیبایی مطلق وجودی بی انتها را در جانم حس میکردم و خویش را از پیدا و پنهان باز نمی شناختم و تبدیل به ذره ای نور در خورشیدی بی غروب میشدم .