۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

همراز کائنات







 سایه های بید کهنسال در آفتاب بی رمق می لرزیدند و من در آفاق سکوتی که در اعماق ناپیدای روح مواجم بیتوته میکرد  صدایی را می شنیدم ،  اما به هر سوی که نگاه میکردم کسی را نمی دیدم .  عرقی سرد بر پیشانی تبدارم نشسته بود و من با فانوسی کم سو  در کوره راههای خیالم به جستجوی خویش میرفتم . رازی  شنگرف در جانم توفان بپا میکرد و گمدره های زرد ،  در نم نم بارانی که بر  دامنه های ابرآلود خاطراتم می نشست مرا با خویش به افقهایی ناپیدا میبرد .
  نرم نرمک شب از کوره راههای متروک از راه رسیده بود و من از شوقی نابهنگام  می شکفتم .
ایستادم ، شراره هایی از آفتاب  ، گرمای جاودانه عشقی بی پایان را در جانم می پراکندند و من که دیرزمانی در بیشه هایی سوزان از جدایی میسوختم ، به مانند انفجار کوهی  از هم شکافتم و سپس مانند گلی که در بامدادان در طلیعه خورشید می شکوفد در خویش شکفتم و آواز « او » بر لبهایم شکفت .
 و آنگاه نابهنگام در خویش لرزیدم و جنون در تپش رگهایم گُر گرفت و شرابی از نور از « ناکجا » در جانم ریخت  و من در شگفت از غزلواره هایی که از لبانم میچکید ،  جرعه آبی از  برکه ای که ماه در تاریکترین شبها در آن برهنه میشد   به گونه ام پاشیدم و زلال شدم و عطر پنهان بهاری همیشه سبز  رنگینم کرد . 
ستاره گان در چشمانم میدرخشیدند و با حیرت رنگهایی را  می دیدم که هرگز کسی ندیده بود ، رنگ نوازش بادها بر شاخه های بیدهای مجنون ، رنگ همیشه ی  دوست داشتن ، رنگ بوسه های عاشقانی که مرگ را در قفا بر جای می نهادند و از اعماق قفسهایی با قفلهای فولادین پر می گشودند . 


ناگاه به خویش باز آمدم و حس کردم ، ارواح  سروهایی که در آن شبهای  توفانی   در آتشها به رقص بر خاسته بودند  در آئینه روح زلالم تاب میخورند و جان عطشناکم  در ژرفای تاریکی به مثل جنگلی از الماس  تابناک میشود . و خوب بیاد دارم که یک لحظه به خویش نگریستم و شگفتا از من کسی نمانده بود . بودم و نبودم یا که نبودم و بودم . به مثل جامه ای ،  ثقل وجود را از تنم کنده بودند و من « بی من »  در فراتر از زمان و مکان  وشاید فراسوی بیزمانی و بیمکانی و باز فراتر ... فراتر ... شدم .


 سنفونی سکوتی رازآلود در آفاق میوزید . من از ظلمتی بی انتها که فراخای افق را در بر گرفته بود چشمانم را آرام آرام با نجوایی مهر آگین بستم و در اعماق زلال خویش به رقص بر خواستم . آنگاه بر فراز کوهستانها سنگ و صخره ها با من سخن آغاز کردند و  بی آنکه خویش بدانم از ذرات رنگین جانم عطر زیباترین گلها  در فراخنای بیکرانه می چکید .


لب به سخن که باز می کردم  از واژه هایم  فوج فوج پرندگان  پر میکشیدند و من تا که چشم میگشودم خود را در پرواز ،  در آبی ها میدیدم  .  مانند کودکی در دامنه های کوه  دنبال بچه آهوها می دویدم و آشیانه هایی از ترانه و نیلوفر برای فاخته ها می ساختم .
دختران  از پشت بام با النگوهای زرینشان  که در طلایه های آفتاب میدرخشیدند  ،  با دست بوسه بسویم پرتاب میکردند و من زیبایی مطلق وجودی بی انتها را در  جانم حس میکردم و خویش را از پیدا و پنهان باز نمی شناختم و  تبدیل به ذره ای نور در خورشیدی بی غروب میشدم .