۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

لمس روح




 صبح که از خواب بر خاستم عطر سکرآور موهای لطیفش روی رختخوابم پیچیده و نجواهای  عاشقانه اش در هوایم موج میزد .  و رد لبخندهای مرموز و سایه های روحش بر دیوار بنفش اتاقم  پرسه . انگار که در کنارم روی همین تختخواب قدیمی خوابیده بود و مرا در حلقه  حریر دستان نرم و نازکش  در بر گرفته بود  . 
 گویی در بیداری بخواب رفته بودم و در آغوش رویاهایی زلال شناور . 
وقتی که مرا در آغوشش میفشرد . تپشهای گرم قلبش را احساس میکردم و چنان مستی گوارایی بهم دست میداد که انگار در اوج آبی ها و دشت های روشن خورشید بال و پر می گشودم  . 
آرامشی بی پایان ، مثل موجهای آرام سواحل دریا نرم نرمک در خونم میدوید و خلسه ای شگرف  مرا از بند همه اندوه هایی که محصورم کرده بود رها میکرد و در ابدیتی ناب غوطه ور .

ملافه را از روی پاهایم بر داشتم و سر به زانو با خویش زمزمه کردم .  آیا براستی  « غزل »  اینجا بوده است .
اگر نبود پس این عطر و بوها چه بود . این حس دلنشین و داغی که در رگانم میدوید و عواطف شعله وری که در برم گرفته بود .  آن دستهای نرم که مرا در زیر ملافه سپید و گلدار سخت در آغوشش فشرده بود این مستی ها .  نه  این خیال و دورغ نیست  ، اگر چه چشمانم بسته بود اما سرانگشتان نوازشگرش را با تمام ذرات وجودم حس میکردم و عطر  موهای بلندش که بوی گیاهان بکر و وحشی کوهپایه های شمالی را میداد .  نگاه  ، هنوز رد  لبخندهایش در مردک چشمانم جا مانده است و اثر بوسه های نرم و نازکش سرتاسر شب در بناگوشم .
سرم را مثل مرغک مغمومی از روی زانوانم بر داشتم و به قاب عکسش که بر دیوار آویزان شده بود بر گرداندم . تصویرش انگار که به طرز معجزه آسایی جان داشت .  لبخند مرموزی که بر گوشه لبانش نشسته بود مرا به فراسوهای بی مرز پر میداد . در نگاهش قوه ای نهفته بود بی پایان که جانم را از زیبایی ها می آکند ،  و چه  زلال و دوست داشتنی نگاهم میکرد .
 آیا که در بیداری ام خواب میدیدم و یا به ورطه های جنون افتاده بودم و گیج و گنگ .  . نه  به این گلهای داودی سوگند میخورم  که  هذیان نبوده است ، چشمهایم دروغ نمیگویند و احساس صبحگاهی من . هنوز که هنوز است رد عطر نفس هایش در ذرات تنم بر جای مانده است و جای پای زمزمه های اثیری اش در آسمان سحرگاهی پشت پنجره های نیمه باز خانه ام . سرانگشتانم هنوز بوی  گیسوان سیاهش را میدهد و لبهایم بوی لب گلگونش .
خوب یادم هست و انگار که هنوز روبرویم نشسته است . گفته بود که میخواهد رازی سر به مهر را با من در میان بگذارد . با صدایی که شبیه سروشی آسمانی و آهنگ جویباران را با خود داشت ،  گفت به چشمهایش نگاه کنم و سپس به آرامی  پلکهایم را ببندم و خودم را از هر آنچیزی که احاطه ام کرده است رها .   
چشمهایم را بستم و نفسم را در سینه حبس . در حالی که تبسمی بر گونه هایم نشسته بود دل به او سپردم . آنگاه نزدیک شد و نزدیک تر . یک دستش را بنرمی گذاشت روی قلبم و من حس کردم که بال و پر دارم در می آورم و سبک و سبکتر میشوم و در کهکشانهایی از گل سرخ شناور . منتظر بودم که آن راز را با من در میان بگذارد . رایحه جادویی اش در فضا پیچیده بود و من در خلوتی ناب بی تاب و بیقرار . در همین هنگام صدای نفسهای تندش را شنیدم تو گویی داشت روحم را نوازش میکرد  . لبش را گذاشت روی لبهایم و عاشقانه ام بوسید و من که غرق در طعم داغ  بوسه هایش شده بودم ناگاه دیدم که وجودم از گرمی مطبوعی آتش گرفته است آتش .
وقتی که لبش را از روی لبهایم بر داشت ، گفت که چشمهایم را باز کنم . و بعد شروع کرد با صدای بلند خندیدن آنهم نیمه های شب که تاریکی در همه جا بال گسترده بود و سکوتی وهمناک  . حتی یک کلمه حرف نزدم ، فقط به چشمهایش نگاه کردم از شادی شگفتی برق میزد . 
به خود نگریستم ، و به ژرفایم چشم دوختم و دیدم  که به گنجی ناتمام دست یافته ام و بناگاه با همان بوسه «  شاعر » شده ام . در همان دم رویایی ،  اولین غزل در دلم شکفت و بر لبم شکوفه زد . خواستم دفتر و قلم بر دارم و توفان بی پایانی را که در دل و جانم تنوره میکشید با واژه هایی ناب روی کاغذ بیاورم اما او مرا سخت در حلقه دستانش گرفته بود و در آغوشش با گرمای شعله وری که از وجودش تنوره میکشید فشرد و من ناباورانه دیدم که کلماتی شگرف از قلبم جوانه می زنند و تا به روی لبم می رسند تبدیل به آتش میشوند و بسوی لایتناهی بال میزنند .

آیا او نیمه گمشده و  سایه ای از روحم بود که در وجودم حلول کرده و با نیرویی ماورالطبیعه از آنچه که در ژرفایم میگذشت خبر داشت . آیا میدانست که من با بوسه اثیری اش ناگهان که  شاعر شده ام و جنگلی از شکوفه ها و پرندگان در من شکفته اند .  سپس به افکار جنون آمیزی که در ذهنم میگذشت در حجمی از رنگهای ناپایدار و گنگ  میخندیدم ، و با خودم به نجوا میگفتم که او خود خالق و الهام بخش همه غزلهایم است مگر میشود که آنچه را در اعماقم در فوران است با خبر نباشد . از شکوفه های شاداب شادی بر روی گونه هایش و  برق چشمهایش میشد که به آسانی حدس زد و  فهمید و من چه ساده بودم چه ساده .
تا سحرگاه در حلقه دستانش از گرمایی ناب میسوختم و خون در رگانم چون امواجی وحشی در تلاطم .  رهایم نمی کرد ، شاید میخواست که من در لهیب آتشی که در ژرفنایم بر می افروخت  بیشتر و بیشتر بسوزم و گر بگیرم . مستی ناتمامی را در رگانم احساس کردم و جهانی بی انتها و بی حد و مرز . درست در همان لحظه بود که ناگاه احساس کردم  دست مهربانی بر دریچه قلبم به نرمی کوبیده است و قفل ناگشوده اش را باز . من عاشق شده بودم عاشق . و او همه بود و نبود و دار و ندارم . 
و من از آن دم دیگر آن نبودم که بودم . بی او که وجود و لاجودم شده بود دیگر زندگی برایم ممکن نبود حتی نفسی هم .
مست از شراب چشمهایش در بانگ خروسی که از دور شنیده میشد پا شدم و رفتم پرده  را کنار کشیدم و از پنجره اتاقم چشم به آسمان خاکستری دوختم و به راهکوره خلوت جنگلی و چشم اندازهای بکر . نم نم باران می بارید و بادی ملایم شاخه های پر برگ درختان حیاط خانه را نوازش میکرد . هنوز طعم بوسه هایش را بر روی لبم حس میکردم و رایحه سحرآمیز موهای بلندش را . 

در حیاط خانه کنار پاشویه حوض کاشی ، کبوتران از آسمان صبحگاهی بر گشته بودند و پرهای سپیدشان زیر نور آفتاب می درخشید . مادرم بر روی ایوان تا چشمش به دانه های عرق بر پیشانی ام افتاد . پریده رنگ و غم آلود ، نرم نرمک بسویم آمد  و در آغوشم گرفت و گفت :
-  « غزل » مرده است عزیزم ، باید فراموشش کنی ، سالهاست که مرده است . فراموشش کن فراموش
نگاهش کردم اشکی به گونه اش نشسته بود و توانش را نداشت  به چشمهایم نگاه کند . 

رفتم کنار حوض مشتی دانه برای کبوتران ریختم . ناگاه بادی نابهنگام و تند وزید . شکوفه های سرخ درخت سیب بر روی سرم تکانی خوردند . چشمم را در  آیینه آب زلال حوض سراندم دیدم که « زلال » عشق جاودانه من دستان مهربانش را بسوی من گشوده است و لبخند میزند . با شتاب دویدم در آغوشش بگیرم دیدم که محو شده است .
با خودم گفتم :

نه مادر او نمرده است ، تا سپیده سحر با من بوده است ، سوگند میخورم سوگند


مهدی یعقوبی