۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

لمس روح




 صبح که از خواب بر خاستم عطر سکرآور موهای لطیفش روی رختخوابم پیچیده و نجواهای  عاشقانه اش در هوایم موج میزد .  و رد لبخندهای مرموز و سایه های روحش بر دیوار بنفش اتاقم  پرسه . انگار که در کنارم روی همین تختخواب قدیمی خوابیده بود و مرا در حلقه  حریر دستان نرم و نازکش  در بر گرفته بود  . 
 گویی در بیداری بخواب رفته بودم و در آغوش رویاهایی زلال شناور . 
وقتی که مرا در آغوشش میفشرد . تپشهای گرم قلبش را احساس میکردم و چنان مستی گوارایی بهم دست میداد که انگار در اوج آبی ها و دشت های روشن خورشید بال و پر می گشودم  . 
آرامشی بی پایان ، مثل موجهای آرام سواحل دریا نرم نرمک در خونم میدوید و خلسه ای شگرف  مرا از بند همه اندوه هایی که محصورم کرده بود رها میکرد و در ابدیتی ناب غوطه ور .

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

همراز کائنات







 سایه های بید کهنسال در آفتاب بی رمق می لرزیدند و من در آفاق سکوتی که در اعماق ناپیدای روح مواجم بیتوته میکرد  صدایی را می شنیدم ،  اما به هر سوی که نگاه میکردم کسی را نمی دیدم .  عرقی سرد بر پیشانی تبدارم نشسته بود و من با فانوسی کم سو  در کوره راههای خیالم به جستجوی خویش میرفتم . رازی  شنگرف در جانم توفان بپا میکرد و گمدره های زرد ،  در نم نم بارانی که بر  دامنه های ابرآلود خاطراتم می نشست مرا با خویش به افقهایی ناپیدا میبرد .
  نرم نرمک شب از کوره راههای متروک از راه رسیده بود و من از شوقی نابهنگام  می شکفتم .
ایستادم ، شراره هایی از آفتاب  ، گرمای جاودانه عشقی بی پایان را در جانم می پراکندند و من که دیرزمانی در بیشه هایی سوزان از جدایی میسوختم ، به مانند انفجار کوهی  از هم شکافتم و سپس مانند گلی که در بامدادان در طلیعه خورشید می شکوفد در خویش شکفتم و آواز « او » بر لبهایم شکفت .
 و آنگاه نابهنگام در خویش لرزیدم و جنون در تپش رگهایم گُر گرفت و شرابی از نور از « ناکجا » در جانم ریخت  و من در شگفت از غزلواره هایی که از لبانم میچکید ،  جرعه آبی از  برکه ای که ماه در تاریکترین شبها در آن برهنه میشد   به گونه ام پاشیدم و زلال شدم و عطر پنهان بهاری همیشه سبز  رنگینم کرد . 
ستاره گان در چشمانم میدرخشیدند و با حیرت رنگهایی را  می دیدم که هرگز کسی ندیده بود ، رنگ نوازش بادها بر شاخه های بیدهای مجنون ، رنگ همیشه ی  دوست داشتن ، رنگ بوسه های عاشقانی که مرگ را در قفا بر جای می نهادند و از اعماق قفسهایی با قفلهای فولادین پر می گشودند . 


ناگاه به خویش باز آمدم و حس کردم ، ارواح  سروهایی که در آن شبهای  توفانی   در آتشها به رقص بر خاسته بودند  در آئینه روح زلالم تاب میخورند و جان عطشناکم  در ژرفای تاریکی به مثل جنگلی از الماس  تابناک میشود . و خوب بیاد دارم که یک لحظه به خویش نگریستم و شگفتا از من کسی نمانده بود . بودم و نبودم یا که نبودم و بودم . به مثل جامه ای ،  ثقل وجود را از تنم کنده بودند و من « بی من »  در فراتر از زمان و مکان  وشاید فراسوی بیزمانی و بیمکانی و باز فراتر ... فراتر ... شدم .


 سنفونی سکوتی رازآلود در آفاق میوزید . من از ظلمتی بی انتها که فراخای افق را در بر گرفته بود چشمانم را آرام آرام با نجوایی مهر آگین بستم و در اعماق زلال خویش به رقص بر خواستم . آنگاه بر فراز کوهستانها سنگ و صخره ها با من سخن آغاز کردند و  بی آنکه خویش بدانم از ذرات رنگین جانم عطر زیباترین گلها  در فراخنای بیکرانه می چکید .


لب به سخن که باز می کردم  از واژه هایم  فوج فوج پرندگان  پر میکشیدند و من تا که چشم میگشودم خود را در پرواز ،  در آبی ها میدیدم  .  مانند کودکی در دامنه های کوه  دنبال بچه آهوها می دویدم و آشیانه هایی از ترانه و نیلوفر برای فاخته ها می ساختم .
دختران  از پشت بام با النگوهای زرینشان  که در طلایه های آفتاب میدرخشیدند  ،  با دست بوسه بسویم پرتاب میکردند و من زیبایی مطلق وجودی بی انتها را در  جانم حس میکردم و خویش را از پیدا و پنهان باز نمی شناختم و  تبدیل به ذره ای نور در خورشیدی بی غروب میشدم .



۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

در سایه ساریک رویا



 از نرده های آهنین،  خم میشوم و گلبوته ای وحشی را که در فواصل سنگلاخها قد کشیده است میبویم . از تپه های دور آواز کولیان آواره در گوش میرسد .
در آنسوی جاده درختان گیسوان  خود را در بادها تکان میدهند و من در خروش  رعد و برق در پشت حیاط رویاهایم  ، در پستوی خاطره ای بیتوته میکنم و به شکوفه های  سیب سرخی که بر زمین ریخته اند چشم میدوزم  و خاطره ای را می بویم و آنگاه در   آبشاراشک خویش خیس میشوم .
زمان میگذرد من اما هنوز ،  بر ایوان خانه کودکی ام ایستاده ام . باورنمی کنم که کوچه باغهای قدیمی رنگ باخته اند .  
سالهای سال است که در آرزوی بازگشت  با بال سینه سرخانی که شبگیران در افقهای دور در سفرند بسوی دیارم پر میکشم . 
در نیمه های شب که سکوت آفاق را فرا گرفته است چشمانم را در رواق تبعید  آرام آرام می بندم و بر ارابه ای از نور می نشینم و بسوی جنگلهایی که در کنار چتر فواره هایش جاپای خاطراتم مانده است .
در خت انجیری که در سایه اش اولین شعرم طلوع کرد ،  
دریایی که با من در غروبهای نارنجی در سواحل سبز به زمزمه بر میخواست .
گندمزارانی که در بادها در چشم اندازم در راهکوره های تابستانی به رقص بر میخواستند ،
 چشمان زلال دختر همسایه و گونه های گلگونه اش وقتی که ترانه ای برایش می خواندم  ، به تاخت می تازم و روحم در سکوتی اثیری عطرآگین میشود .
...
از دوردست افق قطارزمان ،  سوت می کشد و بیرحمانه از گوشت و پوست و استخوانهایم میگذرد ولی از روحم هرگز ، روح عاصی ام ماورای زمان در سفر است . من آینده ناپدید را در بیکرانه ای از نور می بینم . از شاخه های پر شکوفه ای که بر رد خاطره هایم می شکفند . از رویاهایی که در شعاع آفتاب در افقهای طلایی  میدرخشند . 
من مست از تاکستانهایی ام که هنوز سر بر نیاورده اند . از لبخد کودکانی که از مدرسه بر میگردند . . از حقیقتی سوزان که آتشها بر خواهد افروخت . و حسی پنهان ، درتمام زندگی در درونم زمزمه میکند  که  روزی در باغی از آفتاب جوانه خواهم زد . شاخ و برگ خواهم گسترد و در توفان واژه ها در غلیان جان شاعران در آینده های دور به شعر خواهم نشست . 
...
شب از راه رسیده است و من در آفاقی که خاموشی مرگبار سایه گسترده است .  با شاخه ای از نور در تاریکی بسوی خانه ای که هرگز نداشته ام براه می افتم .

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

در معابر ستاره گان


در معبری راز آلود در نشیب کوهپایه های سبز ایستاده بودم و زمان خاموش از فراز سرم میگذشت .
 درمزارع سپیده ،  بوته های وحشی تاب میخوردند و من نرمای بوسه های باد بر گونه های گندمگونم را حس میکردم .
چشمانم را به آرامی بستم  و تپش ریشه ها را به ژرفای خاک درخویش  شنیدم . 
مثل کویری برهنه که جنگلی شکوفه از سینه های تبدارش سر برمیکشد ، با لرزشی گنگ در غبارسایه های لرزان بیدهای مجنون ،   ضرباهنگ بهار را در دهکوره دلم  می شنیدم و در آفاقی از شادی های بی پایان پر میگرفتم 
 و صندوقچه های اسرار آمیز کهکشانهای دور  در بهت چشمانم گشوده میشدند . ومن سبز میشدم سبز

در فراخنای تپه ها سکوتی دلپذیر با بالهای بیرنگش پرسه میزد ومن در فروغ آفتاب احساس کردم که کسی ناپیدا  دست خویش را در دست من گذاشته است و مرا از خویش مسحور کرده است .
ارابه زمان از حرکت باز ایستاده بود ومن موسیقی سکرآوری را در که در ژرفای بی انتهای روحم پژواک می یافت حس میکردم و در فواصل نت ها  با انگشتی برلب ، مبهوت بینوته میکردم .
آنگاه سروشی در برم گرفت .
گفتم : « کیستی » . 
و چتر سکوت بر آفاقم سایه افکند .
گفت : «  ابدیت »  
گفتم : « ابدیت چیست »
گفت : «  جنون عشق ، عشقی بی پایان »
گفتم : « عشق چیست ». 
ناگاه تندرها از کرانه های ناپیدا به خروش در آمدند و آسمان خم شد و شاخه گلی را در دستانم نهاد 
و افقی بی مرز درروبرویم  متجلی شد  
و« او » غبار زمان را از چشمانم تکاند  و دروازه ای  شگفت انگیز بر من گشوده شد و شب بی پایانی که در برم گرفته بود  به چشم اندازی از سپیده باز شد .
من در خویش لرزیدم و عرقی سرد بر پیشانی ام نشست و نوری مرموز در چشمانم درخشید . 
در اعماقم لهیبی از آتش شراره میکشید .
و  به آبشارانی نگریستم که از فراز صخره های بلند خود را در دره های سبز می پاشیدند .
با خویش گفتم : « برای پرواز همیشه احتیاج به بال و پر نیست » .
و چشمانم را بستم و در خنکای نسیم بامدادی  بوسه های آبدار « او » را به گونه هایم احساس کردم و در بیخودی دریاها را مانند آسمانی برهنه بغل کردم 
وبال و پر گرفتم و در آفاقی از سکوت موسیقی شگفتی در برم گرفت و عشق در من تفسیر شد .
 دیگر پرنده غریب جهانی بی در و پیکر نبودم  . من دیگر من نبودم . 
از لبخند دختران نیلوفر می چیدم و در معبرم ذرات نورانی به رقص بر میخواستند 
    
آنگاه در آبی ترین کرانه ی آسمان  با ترنمی عطر آگین به بیکرانه چشم دوختم به روشنای افقهای بی مرز  ، 
و آرام آرام سرم را بر سینه های ابدیت نهادم 
وعشقی  در سینه ام شراره کشید .
عشقی ابدی




۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

درآستان بیکران


اکنون شبی زمردین گرداگردم را پوشانده است  ومن درموسیقی سکوت برفراز آلاچیقم زمین درزیر پایم تهی میشود و آرام آرام مانند مرواریدی از صدف تنگ خویش رها میشوم ودرواحه ای از آرامش   غرق میشوم .  درگستری که ذرات وجود  در من به نجوایی مهرآگین  به ترنم برمیخیزند  وآنگاه دراعماق جهانی  ناپیدا پرتاب میشوم . 
و پرواز میکنم  برفراز نخلهایی خفته درزیرآسمانی شبنم آلود ، و دررگانم نور جاری میشود . 
  
اکنون خود را از آب وخاک وباد وآتش باز نمی شناسم و با نیروی عشق با هرآنجه که زیبایی است درمی آمیزم وبه ذره ای بی پایان  بدل میشوم .
 درمعبری که بهار وپاییز درامتدادش رنگ می بازند و جهانی بی فصول  درفراخنایش کولیانه ترانه ساز میکند  . 


اکنون توگویی که خوشه های طلایی گندم درکوهپایه های شمالی درمن تاب میخورند  .
چوپانانی به زیر سدر وسپیدار درمزارع سرسبزدلم مینوازند ومن درسرچشمه های عطش ،  با ترنمی بلورین برلب از دریایی به دریایی میریزم و وزلال به رقص برمیخیزم ودر آفاقم  درختان شکوفه میزنند وشاعران به کشف شعری ناب درخویش برمیخیزند .

راستی را اوکیست که مرا تا آنسوی اینسوها به بیسویی  فراز میبرد . درها ی ناگشوده را درافقهایم میگشاید و درپهنه ای بی حدود از « دوست داشتن »  بینهایتم میکند .   
با او تشویش های شبانه ام دود میشود  واز تمامتم آتشی بی خاکستر بجای می ماند  وآنگاه در آرامشی خورشیدی پای به جزیره هایی از نورمی نهم . 
او ،  بی انتها درنهانم میوزد و در شبهای تنهایی ام از شاخسار پرتلاطم ابرها مرغان ستاره را فرا میخواند تا با حنجره های آتشین عاشقانه برایم سرود  بخوانند . 
به جهان بهرسوی که روی میکنم به او میرسم .  مرا که لمس میکند از تنم ذره ای برجای نمی ماند وبی مرگ در فراسوی وجود چشم باز میکنم  .
با نام او عطرباران از شکوفه های سرخ میشوم . و در آنسوی حواس پنجگانه به بی انتها میرسم و جهان در من بدل به غزل میشود و با نیروی بی زوالش کهکشانها را بر سرانگشتان سحرآمیزم به رقص بر می انگیزم . 
 درآهنگش تاکستانها سر برمیکنند و جهان تبدیل به  شراب میشود . 
 در نهانم به هیات تغزل ببار می نشیند تا ترا در فراختای بی انتهای خویش حلول دهم و از سروشی ابدی سرشار سازم
وآنگاه   در منظومه ای زلال ازرهایی ، برهنه ترازابروباد  ازکران به بیکران به پرواز درآورم .

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

خورشید بی غروب


گاهی احساس میکنم که برلبه پرتگاه بود ونبود ایستاده ام . هستم اما کسی از من نیست . گویی کسی درآنسوها با چشمانی مهربان دستان انتظارش را برویم گشوده است .
سکوتی ژرف مرا بر بربالهای سبز خود به دورها می برد ودرقلمروخورشیدی بی غروب رها میکند وآنگاه در دورهای دور ، درافقهای ارغوانی محو میشود . به جایی که جایی نیست .

گاهی احساس میکنم کسی مرا بر پلهای رنگین کمان رها میکند ومن درشاعرانه ترین لحظه ها بر عبور دسته جمعی پرندگان چشم می بندم و برشط روشن رویاها بر زورقی از ستاره گان پارو میزنم و از گستره زمان مانند رقص شعله ای مواج درسایه های نور به بیزمانی میرسم و حس میکنم که رنگ گلهای سرخ را گرفته ام ودرسایبان عطرم سهراب وفروغ بیتوته کرده اند و آنگاه در آهنگی سحرآمیز چکامه هایم سقف بلورین آسمان را بر فرازنای سرم فرو می پاشد ومن به جهانی بی انتها پای میگذارم .

گاهی احساس میکنم که وقتی بتو می اندیشم مانند زنبورهای کوهستان ، وجودم مملواز شهد می شود وازشراب واژه هایم خدا مست میشود و آنگاه مرا بسان کودکی ، بر پرنیانی ازنور در آغوشش می فشارد و ازگرمایی لذتبخش سرشارم میکند ومن تا چشم باز میکنم خود را در ایوان آفتاب می یابم ولبخند میزنم واز لبخندم دریا ها به شادی موج برآسمان میکوبند .

او ، روزی ازافقی مه آلود پای بر سرزمین خوابهایم نهاد و جنگلی از تاک را در جانم رویاند و بناگاه درهرُم نفسهایش ، واژه هایم شراب شد واز آن پس خواب را از بیداری باز نشناختم و جنون عشقی درمن شراره کشید وماه ازپشت ابرها بر بیشه های مه آلود درچشمانم درخشید ومن میعادگاه پرندگانی گشتم که اگر بر نیزه هاشان کشند سکوت را پذیره نمی شوند و پرواز میکنند پرواز حتی اگر که بالهایشان را بریده باشند .
پرندگانی که گندمزاران با نامشان بارورمیگردند و زمین به عطرشان رقص کنان به دور آفتاب میگردد .

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

نیلوفر - مهدی یعقوبی


درژرفای شبی مغموم ، که بوی راز گستر باران را ، بیابانهای بی آب وعلف درذرات وجودم می پراکندند . با تبسم از لابلای ابرهایی که مثل ترمه های پاره پاره برفرازنای سرم باشتاب می گذشتند به ستارگان چشم میدوختم . از دورها صدای زوزه های گرگهای گرسنه بگوش میرسید .

بادهای شبانگاهی با عطری مرموز صورتم را نوازش میداد ند . من در پشت بوته ای وحشی کمین کرده بودم ، وقلبم در ثانیه هایی که هرلحظه ملتهب تر میشد گر میگرفت .

نمی دانم که چه شد که ناگاه درخیالم خاطره ای درخشید . « روزی که با نیلوفر برفراز تخته سنگی نشسته بودم وموهای افشانش درغروب نارنجی بر سروصورتم دربادها تاب میخوردند .
لبانش طعم گیلاس میداد و سرانگشتانم که از خواهشی آتشین میسوخت بر پستانهای برهنه ورانهای کشیده وبراقش می لغزید ومرا درخلواره ای از مستی رها میکرد . انگارکه میشد با او جدار مکان وزمان را شکست ودر جهانی بی انتها درابدیتی خورشیدی شعله ورشد .
نیلوفر « آب حیاتی » بود که اسکندرش در " وادی ظلمات " نیافته بود ومن در سحری اثیری یافته بودمش ، در حادثه ای که از تلاقی دوچشم در راهکوره ای سبز اتفاق افتاده بود .
نگاهش مانند پرتو ماه درشبانه نمناک گرمم میکرد وشانه هایش سرپناه امنم درآوار دردها و رخوت بیکسی بود . اوبه روح مشوشم آرامش میداد . دستم را که میگرفت برفهای بی پایان اندوه برآسمان زندگی ام آب میشد .
اوبودونبودم بود . گویی از فراسوها ، از ابدیتی زلال آمده بود تا از محبس اندوهان زهرآگین رهایم بخشد .
...

روزی حقیقتی درخشنده درجانم توفانی برپاکرد . من مانند ققنوسی درخویش آتش گرفتم و سروشی را درخویش شنیدم :
: « سنگفرشهای تاریک از خون عاشقان سرخ گشته اند »
: « گرسنگی بیداد میکند »
: « برخیز زمان زمان برخاستن است »
به ناگهان زمین در زیر پایم تکان خورد و آسمان با تبسمی راز آلود مکثی کرد . روبه نیلوفرکردم و به پچپچه گفتم :
« باید سفرکنیم سفر ، بودن درشدن مفهوم خویش را باز می یابد .
واوفریاد زد که : « ما درجهان خود خوشبختیم »
گفتم : « رقص عاشقان برچوبه های دار ... »
گفت : « دوستت دارم »
گفتم : « عشق تنها تلاقی دوچشم نیست نیلوفر »
گفت : « انتخاب کن انتخاب »

سالهای سال گذشته است ومن اکنون با پیکری تیرخورده وآثاری از شکنجه های خوفناک درسردابه ها ... ، درپشت خاربوته ای به کمین نشسته ام . من هم نیلوفرم را دوست داشتم اما انتخاب ... ( اشک در چشمانم لبریز میشود )

آنسوی ، درپشت خاکریزها گله گله پاسداران نشسته اند . گرگهایی که از دندانهایش خون بیگناهان دراوین وگوهردشت میچکد . وآیاتی تاریک را برلبانشان زمزمه میکنند .
دررویایم روزی را تصورمیکنم که ستمدیدگان درکوچه خیابانهای میهنم ایران به پای میخیزند وکاخ ستمکاران را با خاک یکسان میکنند . روزی که بی شک درراه است .

بغضی صاعقه وار درگلویم تنوره میکشد . مشتی از خاک را باترنمی بر چهره ام می پاشم . دردقایقی دیگر با ید در زیر بارانی ازگلوله تهاجم کنم . پرواز درآتش ، شاید که آخرین شبم باشد ومانند « بیشماران » درآرمانم که آزادی است با تیری به سینه ذوب شوم .
من اما هرگز از نیلوفرم دلگیرنیستم وهنوزدرهرکجا وباهرکس که هست دوستش دارم .
داستان ، داستان انتخابی شگرف بود .
من انسانم .