۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه




برفراز کوههای برفپوش بادهای سرد عبوسانه میوزیدند وقطره قطره خون ازتنم به برفها می چکید


وشب با سایه هایی از خاکستر از راه میرسید وگرگها زوزه کشان رد پایم را بو میکشیدند



وآسمان بی ستاره ترین آسمان جهان بود



حس میکردم درانجماد سکوت دیگر گلی برخاک نمانده است وتنها باغی در دلم بر جای مانده است


با رایحه ای گیج وگنگ ، که دیوانه وار به نگهبانی زندگی برخاسته است


ومن در توفانی ترین روز جهان با پیکری مجروح به پیش میرفتم وعشقت را زمزمه میکردم


واز آفتابی ناپیدا درنیمه های شب به بارش برفها گرم میشدم ومستانه در دلم به آغوشت میکشیدم .
.
.