۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه


آبی ، مثل آسمان زلال سحرگاهی که با لبان خورشید به گونه دریا بوسه میزند وعطر دوستت دارم را بر آفاق می پراکند .


مثل بازی برگ وباد درحوالی ساعت پنج ونیم صبح در کوهپایه های شمالی وقتی کوهها را برقص می آورند .
وگنجشکان بازیگوشی که خواب دره ها را با جیک جیکشان شادمانه به سخره میگیرند .


مثل شعر زلال فروغ که درنامه هایم با برگی از گل سرخ در لابلای کتابت پنهانی می گذاشتم ونگاه دزدانه ام از پس
پنجره نیمه باز، وقتی که نامه ام را به آغوش می فشردی وبرق شادمانه عشق بر گونه های گلگونت

مثل همه چیز وهیج چیز

وبارانی که روزها

وبارانی که ماهها

واین بارانی که سالهای سال نه تنها برسرم که بردلم میبارد نتوانسته است که قاب پنجره های یاد تورا درمن بشکند.
تودرمنی ومن درتو

درختان سبز از پس سالها بخاک می افتند . دریا ها میخشکند . پرنده ها با بالهای بلندشان از فراز آسمان سقوط می کنند

اما ما درعشق ادامه مییابیم .

عشق گذشته نیست عشق آینده نیست .

عشق را زمانی هرگز نبوده است چرا که عقربه های ساعت عشق شکسته است . چرا که ...


.