۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

در سایه ساریک رویا



 از نرده های آهنین،  خم میشوم و گلبوته ای وحشی را که در فواصل سنگلاخها قد کشیده است میبویم . از تپه های دور آواز کولیان آواره در گوش میرسد .
در آنسوی جاده درختان گیسوان  خود را در بادها تکان میدهند و من در خروش  رعد و برق در پشت حیاط رویاهایم  ، در پستوی خاطره ای بیتوته میکنم و به شکوفه های  سیب سرخی که بر زمین ریخته اند چشم میدوزم  و خاطره ای را می بویم و آنگاه در   آبشاراشک خویش خیس میشوم .
زمان میگذرد من اما هنوز ،  بر ایوان خانه کودکی ام ایستاده ام . باورنمی کنم که کوچه باغهای قدیمی رنگ باخته اند .  
سالهای سال است که در آرزوی بازگشت  با بال سینه سرخانی که شبگیران در افقهای دور در سفرند بسوی دیارم پر میکشم . 
در نیمه های شب که سکوت آفاق را فرا گرفته است چشمانم را در رواق تبعید  آرام آرام می بندم و بر ارابه ای از نور می نشینم و بسوی جنگلهایی که در کنار چتر فواره هایش جاپای خاطراتم مانده است .
در خت انجیری که در سایه اش اولین شعرم طلوع کرد ،  
دریایی که با من در غروبهای نارنجی در سواحل سبز به زمزمه بر میخواست .
گندمزارانی که در بادها در چشم اندازم در راهکوره های تابستانی به رقص بر میخواستند ،
 چشمان زلال دختر همسایه و گونه های گلگونه اش وقتی که ترانه ای برایش می خواندم  ، به تاخت می تازم و روحم در سکوتی اثیری عطرآگین میشود .
...
از دوردست افق قطارزمان ،  سوت می کشد و بیرحمانه از گوشت و پوست و استخوانهایم میگذرد ولی از روحم هرگز ، روح عاصی ام ماورای زمان در سفر است . من آینده ناپدید را در بیکرانه ای از نور می بینم . از شاخه های پر شکوفه ای که بر رد خاطره هایم می شکفند . از رویاهایی که در شعاع آفتاب در افقهای طلایی  میدرخشند . 
من مست از تاکستانهایی ام که هنوز سر بر نیاورده اند . از لبخد کودکانی که از مدرسه بر میگردند . . از حقیقتی سوزان که آتشها بر خواهد افروخت . و حسی پنهان ، درتمام زندگی در درونم زمزمه میکند  که  روزی در باغی از آفتاب جوانه خواهم زد . شاخ و برگ خواهم گسترد و در توفان واژه ها در غلیان جان شاعران در آینده های دور به شعر خواهم نشست . 
...
شب از راه رسیده است و من در آفاقی که خاموشی مرگبار سایه گسترده است .  با شاخه ای از نور در تاریکی بسوی خانه ای که هرگز نداشته ام براه می افتم .