۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

در معابر ستاره گان


در معبری راز آلود در نشیب کوهپایه های سبز ایستاده بودم و زمان خاموش از فراز سرم میگذشت .
 درمزارع سپیده ،  بوته های وحشی تاب میخوردند و من نرمای بوسه های باد بر گونه های گندمگونم را حس میکردم .
چشمانم را به آرامی بستم  و تپش ریشه ها را به ژرفای خاک درخویش  شنیدم . 
مثل کویری برهنه که جنگلی شکوفه از سینه های تبدارش سر برمیکشد ، با لرزشی گنگ در غبارسایه های لرزان بیدهای مجنون ،   ضرباهنگ بهار را در دهکوره دلم  می شنیدم و در آفاقی از شادی های بی پایان پر میگرفتم 
 و صندوقچه های اسرار آمیز کهکشانهای دور  در بهت چشمانم گشوده میشدند . ومن سبز میشدم سبز

در فراخنای تپه ها سکوتی دلپذیر با بالهای بیرنگش پرسه میزد ومن در فروغ آفتاب احساس کردم که کسی ناپیدا  دست خویش را در دست من گذاشته است و مرا از خویش مسحور کرده است .
ارابه زمان از حرکت باز ایستاده بود ومن موسیقی سکرآوری را در که در ژرفای بی انتهای روحم پژواک می یافت حس میکردم و در فواصل نت ها  با انگشتی برلب ، مبهوت بینوته میکردم .
آنگاه سروشی در برم گرفت .
گفتم : « کیستی » . 
و چتر سکوت بر آفاقم سایه افکند .
گفت : «  ابدیت »  
گفتم : « ابدیت چیست »
گفت : «  جنون عشق ، عشقی بی پایان »
گفتم : « عشق چیست ». 
ناگاه تندرها از کرانه های ناپیدا به خروش در آمدند و آسمان خم شد و شاخه گلی را در دستانم نهاد 
و افقی بی مرز درروبرویم  متجلی شد  
و« او » غبار زمان را از چشمانم تکاند  و دروازه ای  شگفت انگیز بر من گشوده شد و شب بی پایانی که در برم گرفته بود  به چشم اندازی از سپیده باز شد .
من در خویش لرزیدم و عرقی سرد بر پیشانی ام نشست و نوری مرموز در چشمانم درخشید . 
در اعماقم لهیبی از آتش شراره میکشید .
و  به آبشارانی نگریستم که از فراز صخره های بلند خود را در دره های سبز می پاشیدند .
با خویش گفتم : « برای پرواز همیشه احتیاج به بال و پر نیست » .
و چشمانم را بستم و در خنکای نسیم بامدادی  بوسه های آبدار « او » را به گونه هایم احساس کردم و در بیخودی دریاها را مانند آسمانی برهنه بغل کردم 
وبال و پر گرفتم و در آفاقی از سکوت موسیقی شگفتی در برم گرفت و عشق در من تفسیر شد .
 دیگر پرنده غریب جهانی بی در و پیکر نبودم  . من دیگر من نبودم . 
از لبخند دختران نیلوفر می چیدم و در معبرم ذرات نورانی به رقص بر میخواستند 
    
آنگاه در آبی ترین کرانه ی آسمان  با ترنمی عطر آگین به بیکرانه چشم دوختم به روشنای افقهای بی مرز  ، 
و آرام آرام سرم را بر سینه های ابدیت نهادم 
وعشقی  در سینه ام شراره کشید .
عشقی ابدی