۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه


وزندگی دلش گرفت

ومن خشماگین درجاده های خیس برهنه میدویدم وغریو میکشیدم .


وآسمان با سمضربه های صاعقه هایش شیهه میکشید ونهرهایی از اشک به کوچه ها سرریز میشدند .

ومن به خدایشان شک کردم .

وبادها در شاخه های درهم به زمزمه با برگان نشستند .


قهقهه هایشان بوی خون میداد . مناره های اذان شان بوی خون میداد قرآن شان بوی خون میداد

وزیباترین دختران آریایی روسری از سر بر میگرفتند ونفرینشان میکردند

وارابه های خون با چرخهای تیغدار بر پیکرهایشان میگذشت وسینه ریز شعر من بزمین میریخت وقصرهای گلپوش رویاهایم در آتشها می سوختند .

ومردم از شر خدا به شیاطین پناه می بردند


من در دشتهای سوخته بناگهان به ژرفای خویش دست بردم واز سینه ام قلبم را درمشت برگرفتم وبه کوچه سرازیرشدم وازهزارتوی شب کرکسها برمن هجوم آوردند ومن با خورشیدی درگلوغریوبرکشیدم

وپرندگانی با بالهای درزنجیر درسلولهای اوین بامن غریوبرکشیدند

وآسمان در عقیق سرخ فریاد من درخشید وگیتارهای شکسته برقص در آمدند:

ایران خانه شریران نخواهد شد نه هرگز نخواهد شد


.