۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه






صدای سم اسبها وچکاچاک شمشیرها را که شنیدم با عجله بسوی دردویدم ودیدم سوارانی با چهره های سوخته ورداهایی تاریک عربده سرمیدهند.

فریاد تازیها تازیها بگوش میرسید . یکی از آنها دختر ده ساله ای را با عروسکش ربوده بود ودرحالی که پیراهن زربفتش را میدرید نعره میزد :جمیل جمیل


ومن دربیداری انگارکه خواب میدیدم


زنان را دسته دسته به زنجیرمیکشیدند وگردنبندها والنگوها وگوشواره های طلایشان رابتاراج میبردندوپیش کودکان وریش سفیدان تجاوزشان میکردند وزیباترینشان رابرای خلیفه بزرگ دستچین میکردند .


وجهان به قطره بارانی تبدیل گشته بود وبه گونه ایرانم نشسته بود


حتی به سگ وگربه ها هم رحم نمی کردند . دست وپای سرداران سربدار را درجهت معکوس میبریدند وبرروی هیمه ها پرتاب میکردند وبا قهقهه های مستانه به آتش میکشیدند واین فرمان کتا ب مقدس شان بود .


کسی آنان را دعوت نکرده بود .


میگفتند که از جانب خدا آمدند تا اجنبی ها را به اسلام بخوانند

واز شمشیرهایشان خون بیگناهان میریخت


وبانگ الله واکبر بر طاق آسمان بگوش رسید .

ونقاشی ها را با خون نقاشان به آتش کشیدند سنتورها راشکستند .کتابهارا سوختند ونه تنها برسر دختران که بر سرتاسر این خاک چادری سیاه برکشیدند


کسی آنان را به ایرانمان دعوت نکرده بود
ومابرایشان مقبره ساختیم وهنوزکه هنوزاست برسنگ مزارشان اشک می ریزیم .


.