۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه


زن در حالی که اشک ازگونه اش سرازیر میشد ازصندوقچه قدیمی گوشواره طلایی را که تنها یادگارمادرش بود بیرون کشید و درآغوشش فشرد .

کودکش چند روزبشدت تب داشت واو پولی نداشت تا که اورابه دکتر ببرد. چادرسیاهش را بسرش انداخت وبراه افتاد


من ازدوردوان دوان خودم را بکوچه های خیالش رساند م


صاحبخانه نیمی از اثاثیه منزلش را به خیابان ریخته بود و چند روزی به او مهلت داده بود . شوهرش مجروح جنگی بود که دوپایش را از دست داده بود وبیست سال مسن تر از اوبود واو بعلت مرگ پدرومادرش اجباری زنش شده بود .


باران میبارید واو خیال میکرد که تگرگ میزند تگرگ ... نه تنها برسرش که در دلش


دسته دسته کلاغان پیر بر سر درخت گردویی فرسوده نشسته بودند واو نگاهی به آنها انداخت وگوشواره ها را تنگ در آغوشش فشرد .
...زندگی نفس نفس میزد بادبادکی دختر خردسالش را با خود به آسمان برده بود دختری که حاصل هماغوشی او با امام جمعه شهر بود که اورا به عقد جانباز درآورده بود وخدا خوب میدانست...!؟


ومن گلهای خاطراتی را که در بغل میفشردم بزمین ریخت وبادی دهشتنا ک آنها را به تاراج برد


در راه وقتی به کنارچاهی که نابینایی شبی امام زمان را دیده بودوبدل به مسجدی مقدس گشته بود ایستاد واز آوردن دکتر پشیمان گشت . کفش پاره پوره اش را درآورد وداخل مسجد شد ودر جوارچاه آیاتی از قرآن را زمزمه کردوگوشواره را درصندوقی که دربغل چاه نصب شده بود انداخت . آنطرفترشیخکی که درحال سجود بود سرش رابرگرداند و بایک چشم نیم نگاهی به گوشواره طلا انداخت ولبخندی زد .


وقتی به خانه برگشت دخترمعصومش مرده بود وامام زمان ...؟بدادش نرسیده بود وشیخک که کلیددارصندوق صدقه بود گوشواره طلا را ربوده بود .

باران میبارید ومن درپشت ستونی از سایه هایی گنگ پنهان گشتم
پنجره را بستم اما با تگرگی که در دلم میبارید چه ...