۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

به یاد محمد وماریا *


در نیمه های شب زندانبان از سنگفرشهای تاریک شهر بسوی خانه میرفت . صدای جغدهای شوم از هر سوی بگوش میرسید واو به هر طرف که نگاه میکرد جغدی نمی دید . کم کم ترس برش داشت وشروع به خواندن آیه الکرسی و چرخاندن تسبیح شاه مقصود ش کرد .

از سایه های درختان میترسید . از عابران ناشناس میترسید . ازستاره گان آسمان میترسید . وحتی ازخویش


وزندگی باهزارزبان آغاز به سخن کرد وماه درسلولهای تاریک درقلب زندانیان درخشید .


درست روبروی چراغ برق دختر سیزده ساله ای را با لبخند اما قطرات اشکی به گونه اش دید .

دختری که اورادر 16 آذر سال شصت تجاوز کرده بود وبعد از کشیدن خونش اعدام کرد ه بود .

نزدیک بود ازترس سکته کند . قدمهایش راتندتر کرد و وقتی به خانه رسید دست به جیبش برد تا کلید دررا بردارد اما کلیدش نبود .هزارفکروخیال بسرش زد بالاخره از دیواری که باخرده های شیشه پوشیده شده بود بالا رفت ودرحال پایین آمدن دستش به شیشه خورد وخون شتک زد .

درپاشویه حوض شروع به شستن دستش کرد اما هرچه می شست خون بند نمی آمد از پله های چوبی بالا رفت وقاب عکس خمینی رابه شدت بزمین کوبید وتکه تکه کرد .


وکبوترانی با شاخه های زیتونی خون آلود به منقا ر بپرواز درآمدند .


چندسال قبل زنش گویی از خانه گریخته بود اما همسایه ها میگفتند که اورا زنده زنده درلابلای دیوارخانه اش دفن کرده است .

د رنورکمرنگ شمعی که پت پت میکرد پچ پچ رمزآلوده اجنه را میشنید

و ناگا ه خشکش زد و دختر سیزده ساله را درسکنج اتاق دید که مادرش را برای یافتن عروسکش به کمک فرا میخواند .

دردوگوشش پنبه ای فروکرده بود تا صدایی نشنود وملافه سفید را برسرش کشید اما جغدها دوباره دالانهای ذهنش را بمباران کردند واو مستاصل مانندمجانین لگام گسیخته در ظلمت مرگبار شب قهقهه سرداد وهمسایه ها به زمزمه باخویش چیزی گفتند .


ومن با فانوسی دردست درکوچه پسکوچه های تاریک وجودش بحرکت در آمدم اما ردپایی از وجدان نیافتم .


خواب به چشمش نمی آمد سالهای سال بود که تاریکخانه های دلش را اشباح بتصرف خویش درآورده بودند .

ناگاه با دیدن طناب اعدامی برسقف خانه ، زمین در زیرپایش لرزید .

چاقوی ضامن دارش رابرداشت وشروع به بریدن طناب کرد اماهر طنابی راکه میبرید طناب دیگری از جایش سبز میشد ودختر سیزده ساله بالبخند اما قطرات اشک برگونه اش د ر کنار پنجره به چشمانش زل زده بود

ودوباره خون از دستانش سرازیرمیشد واوهرچه می شست خون بند نمی آمد


آفتاب سرزده بود دوباره لباسش را پوشید وبسوی زندان براه افتاد وهزاران دختر سیزده ساله درتعقیب اوبراه افتادند


ومن به پرنده ای که به سرشاخه تخیلم نشسته بود نگاه میکردم

ودردشتهای سپیده آب درپای گلهای سرخ شعر خویش می پاشیدم


.

ماریا ومحمد پیچگاه دوخواهروبرادر میلیشیای همسایه من درشهربابلسر بودند
که در سال 1360 درنوجوانی اعدام گشتند .