۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه


زن بعد از اینکه زیباترین لباسش را بتن کرد برای آموزش قرآن اینبار به تنهایی نزد آخوند یونسی رئیس اداره فرهنگ وارشاد استان حرکت کرد .
وقتی درزنگ را بصدا درآورد حاجی یونسی بی عبا وعمامه درحالی که استغفرالله میگفت در را بازکرد .

از دورهای دور شفق کمی سرختر جلوه میکرد

وماه درپشت پنجره چشمانم به تماشا ایستاده بود


حاجی زنش را برای زیارت عتبات عالیه فرستاده بود و درحالی که با یک دست به سبیلش ورمیرفت گفت : "بهَ به َ لیلا خانم شما از دخترتان هم جوانتر به نظر میرسید "
همان دختری که برای دروس فقهی به نزد ش می آمد وبعداز بچه دارشدن از ترس آبرویش خود رابه آتش کشید ومرد .
زن کم کم روسری را از سرش برداشت وحاجی قند دردلش آب شد وچایی ازدستش افتاد وسپس هردوشروع به خندیدن کردند .

من اما دریایی از اشک را در پشت خنده های لیلا

از کنارگوشه های دلش میدید م

دلی که از داغ جگرگوشه اش آتش گرفته بود

حاجی دستی برموهای لیلا کشید و لیلا با طنازی کمی خود راعقب کشید وگفت :" چرا اینقدرعجله بزار اول بغل منقل یه چیزی دود کنیم بعدا وقت زیاده "

شهوت از چهره حاجی مثل غولی تنوره میکشید ونمی توانست خود را کنترل کند به مثل حیوانی وحشی زن را دربغل گرفت وگونه اش را پشت سرهم بوسید .

در پس پرده اما کسی اسب حادثه را زین و یراق می بست

وقاصدکان خبری را در شاخه های درهم درختان پچپچه میکردند

لیلا"مادر زخم خورده " به یاد دختر 14 ساله اش می افتاد که درچنگ این گراز افتاده بود . انگار که بوی گوشت سوخته اش در فضای خانه به مشام میرسید وپژواک فرزندش درضمیرناخودآگاهش طنین می افکند .

درحالی که با انگشتش لب حاجی را لمس میکرد خودش را درآغوشش انداخت ودرگوشش گفت " حاجی حاجی من بی تزریق مواد صفا نمی کنم" .

حاجی نیم نگاهی به لیلا انداخت وسپس گفت " فقط عجله کن من طاقت ندارم " لیلا سپس دوسرنگ از کیف دستی اش درآورد ویکی به خود ودیگری را در حالی که حاجی ابتدا امتناع میکرد بعداز ماچ وبوسه ها ی بسیارتزریق کرد .

درهمین هنگام زنگ در به صدا آمد وحاجی دست پاچه شد ودرحالی که کمی رنگ پریده بنظرمیرسید به لیلا گفت چادرت رابه سرت بینداز وشروع به نمازخواندن کن .

زن حاجی دوروز زودتر از قرارموعد از سفربرگشته بود ووقتی زنی بامقنعه را درحال نماز دید رفت چایی ای برای اودم کند درهمین حال لیلا از سرنماز سرش راروبه حاجی کردو گفت:" سرنگی را که بتوتزریق کردم آلوده به ویروس ایدز بود" .
حاجی ناگاه قلبش گرفت وبه حالت سکته افتاد ولیلا بی خداحافظی رفته بود .

ومن درزیر باران ِ آفتاب دلم را درنیمه های شب می شستم

وخوشه ها یی از عطرش را باترانه ای برلب در زنبیلم می گذاشتم
.