۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه


بارانی از شبنم ، در نجوای سینه سرخان حواشی جنگل می بارید
و من درآفاق چشمانت به دنیاهای ناشناخته پرواز میکردم وجان را درزیر بارانی از آفتاب می شستم .

ناگاه از همهمه شاخه یاسی که در زوزه های با د سراسیمه تن به پنجره ام می سایید به خویش باز آمدم .
پنجره را تا گشودم گله های وحشی غم شتابان با سم هایی که از آنها جرقه بر می جهید به معابردلم هجوم کردند .

وسکوتم را به غارت بردند .

گلهای رو ی طاقچه در دود هایی که از چشمانم تنوره میکشید پرپرمی شدند
وعکس تو ، در قاب نقره ای نفس نفس میزد .

درختان یخ زده ، از پشت پنجره ،مغموم ، نگاهم میکردند ومن دربهت سنگی لحظه های جنون آمیز ، درهذیانی دهشتنا ک ، سرمایی نابهنگام را درخویش احساس میکردم
ومرگ با دندانهای سیا هش درچشمانم می خندید .

درودیوارهای خانه میلرزیدند وپرندگان ا ز متن قالی قدیمی پردرآورده وخود را به پنجره های بسته میکوبیدند وخونشان به چشمانم می پاشید .

من با زمزمه ای گنگ وتبدار وقطرات اشکی به گونه ام ترا به بوسه ای بدرود میگفتم

وزمین درزیر پایم میلرزید

بناگهان صدایی در خفایای وجودم درخشید ومن از پشت سالهای گمشده ، ترا دیدم که بسویم میدویدی ومن آغوش بسویت گشودم و عطرت را در دلم آتشی برافروختم ودرچشمانم معجزه ای شکفت .

***
ارابه ران مرگ باغریوی تلخ تازیانه ها را برآسمان چرخاند وبر گرده های نحیف اسبان فرود آورد ودرافقهای تاریک دود اندود محوگشت .
ومن دوباره به زندگی برگشتم .
.

توسالهاست وشاید که قرنهاست که رفته ای
ورد پرهایت برهیج آسمانی پیدا نیست
ومن از خویش درسایه روشن خلوتم ، باز میپرسم :
آیا تورفته ای ؟
وکسی درخفایای دلم بانگ برمیزند :"چگونه کسی که مرگ را به زانودرآورده است می میرد "
از دور صدای امواج را میشنوم چشمانم را برهم می نهم وتا که به تومی اندیشم دریایی مرا با خویش میبرد .


.