۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

÷

در زیر آسمانی پریده رنگ وآفاقی تاریک ، درعرقریزان روح خویش ، ترا تا سپیده ی سحر مبهوت در خویش گام میزدم و جاده های بی پایان درمن ویا که من درآنها امتداد می یافتم .

با اولین طلایه آفتاب صبحگاهی ، از روزنه ای گنگ به کوچ مرغابیان وحشی چشم بستم وبی آنکه خود بخواهم پروبال برگرفتم و گرمای خورشید را دردلم با لذتی شنگرف حس کردم وتا که ازشهود خویش باز آمدم از ستیغ پرواز سقوط کردم و درکریوه های اندوه فرو افتادم .

... وباز من ماندم و اسراری از کائنات چشمان تو
وبهمن های سهمگین که از ستیغ کوهساران تخیلم سقوط میکردند
ومن در آوار بیکسی دست وپا میزدم ودر کوهه های برف آتش میگرفتم
.
.
.
درکوچه های سرد صدای طبل ونقاره می آمد واز سایه های تب گرفته شمعدانی های مرده بر پله های ایوان چوبی
سکوتی دیوانه وار از پس آنهمه هیاهو کرم میکرد .

شتابناک از طاقچه ی غبار آلود کتاب "بوف کور" را دردست گرفتم وتا به عکس صادق هدایت چشم بر بستم تمام واژه ها ی کتاب رخت بربستند و صفحه های سفید رو به سیاهی گراییدند .

من آخرین تیرترکشم نام توبود

خودرا بتمامی در واژه ای( که نام توبود )خلاصه کردم ومانند آخرین آواز قو فریادت برکشیدم
آنگاه برکوه ودره های سبز پژواک صدایم پیچید .

وبناگاه در بهتی شگفت ، درجرقه چشمانم آ ذرخشان مکثی کردند وزمین از حرکت خویش دقایقی باز ایستاد ومن درثقل خاک ، درلهیب تمنایی آتشین دستانم را برآسمان بازکردم

و ترا دیدم که دررویاهای اشک آلودم آغوش بر گشوده ای


ومن خود را در آبی ها چنان چون بوسه ای بی پایان پرتا ب کردم