۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه


شبگیران دلم را در آب چشمه ساران ، زلال می شستم ومثل کبوترانی سپید ، آرامشی بیکران را درخویش احساس میکردم .
درافق دختران در اولین طلایه آفتاب بر گیسوانشان ، هکتا ر هکتا ر شبنم میکاشتند و آنسوی تر در واحه های عطش ، عاشقانی دریا ها را درمعابر سوخته موج میزدند .
اندک اندک حس کردم که فواصل آسمان وزمین در چشمانم محو، وگستره های رنگی بیرنگ میشوند
ودر اشتیا ق سوزانم نیرویی مرموز در دلم راه باز میکند
و من رویای گمشده ات را در خویش باز می یافتم و درتجلی اش در غیاب خویش به ذات اشیا نفوذ میکردم ونا پیدایی ها را در پیدایی ها میدیدم .

درتلاطم رویاهایم برج وباروهای زمان ومکان در آذرخشی که از چشمانم برمیخاست فرومیریختند
ومن از حدود به بیحدود میرفتم وبیزمانی با هزار آغوش در برم میگرفت .

ومن به مثل عقابی گرفتار ، بی آنکه بال وپری داشته باشم از قفس تن پرواز میکردم
وتپش ریشه ها را از اعماق خاک زمستانی می شنیدم و شکوفه های نشکفته را در آغوش می فشردم .




وآنگاه

بنا گاه در دامنه ای سبز از صدای نی لبک چوپانی به خویش باز آمدم
و سروشی جاودانه را در برهوت سکوت خویش شنیدم
ودیدم دریاها با جواهرات سحر آمیز امواجشان در وجودم آرام آرام موج میزدند
خورشیدی در آسمان جانم میدرخشید وقلب پرندگان درقلبم می تپید ومن مسحور زیبایی ای ناب میشدم
ووقتی به چشمان کسی چشم می بستم دلش را کشف میکردم
واز هر سوکه میرفتم به بی سویی میرسیدم

من دیگر "من " نبودم

وبی آنکه خود بدانم عاشق شده بودم .
.