۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه


چندیست که آبها تشنه ام میکنند واین سایه ای که در نور کمرنگ فانوس بدنبالم میدود سایه من نیست
درودیوار خانه با من حرف نمی زنند
واین سکوت گرُ گرفته گنجشکان در کنا ر گوشه درخت کاج مرا میکشد . ساعت دیواری ام دق کرده وعقربه هایش مرده است ومن در برهوتی گنگ گام میزنم

نگاه

دیگر درسپیده دمان شبنم های درختچه گیلاسم به آسمان پرنمی کشند
وشاید که باورش سخت باشد اما دیرگاهیست که سپیدارپیر ، سایه اش را از دست داده است
وبرسرم در آسمان بی ابر باران می بارد باران باران

وقتی چلچله ها را سربریدند
آسمان آبی ام کبود شد ودرختان دیگر جوانه ندادند وآفتاب پرکشید ومن ماندم با غرقابی از اشک

ببین

درجاده های مه آلود عابران سنگ قبرشان را بردوش میکشند
برزندگی خاکستر مرگ پاشیدند


***

به من خبرداده بودند که تو از آفاق قصه ها می آیی ودر کولبارت کلوچه و رازقی نهفته است ودر نگاهت فروغ فرخزاد لبخند میزند
تو اما نیامدی واکنون تصاویر توی قاب روی دیوار از من روی برمی گردانند . کبوتران با من حرف نمی زنند
دیگر برایت چای نمی ریزم
درخلوتم با تونجوا نمی کنم
برایت درسایه روشن شبها با لشت وملافه درکنارم نمی گذارم

وبد جور گریه ام میگیرد


نگاه تمام اشعاری که برایت سروده ام پاره پاره در آتش انداخته ام
تونبودی ومن ترا بود می پنداشتم
توریشه هایت در تخیلم بود ومن به عشقی نیاز داشتم که ریشه در خاک داشته باشد


اکنون گرگ ها ی گرسنه از هزارسوی زوزه میکشند وقناریان درقفس تنهایند رازقی ها در سرمای زیرصفر یخ میزنند . از قصه ها کسی نمی آید از جاده های اساطیر
باید که برخیزم باید که کاری کنم

رفتگان نرفته اند

ببین در لبخندشان گندمها جوانه میزنند ودر آشیانه ها کبوتران زاده میشوند ومن تپش نبضشان را درخویش حس میکنم

باید که در راه ادامه یابم





















.