۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

زمزمه هایی از سلول انفرادی (1)


روزهاست روزها که رنگ گلی را ندیده ام ماههاست که آفتاب را ، دلم مانند تیک تاک ساعتی میزند وثانیه هایم گرُ گرفته اند وتنم از شدت تب آب میشود .

این اتاقک تاریک ، این سلول یک دریک ، این دیوارهای سیمانی ،
خفاشان خون آشام چه خیال میکنند
از من جواهرات سینه ام یعنی نام سرخ یارانم را میخواهند .

چه شبها بر بالای چارپایه ها ، طناب برگردنم انداختند یا برسینه دیوارها بسویم شلیک کردند وبا قهقهه های
خوفناکشان بعد از اعدام مصنوعی با پوتین آهنین دندانهایم را شکستند وبا پیکری خون آلود دوباره به سلولم
پرتاب کردند .

توگویی هرگز طعم عشقی را نچشیدند ودر تمامت زندگانی شان نعش شان را بردوش کشیدند .


بگذاربگذاراین درآهنین رابرمن ببندند دست و پایم را به زنجیر بکشند من اما کهکشانها را باعظمت ستاره گانش
وخورشید وماه را درنهایت زیبایی به سینه ام نفس میکشم واین آن آتشی است مقدس به سینه ام که شیاطین با تمامی زمستانهایشان وهجوم عاصی باد وبارانشان نمی توانند خاموش کنند


درسکنج سلول سیمانی به چشمانم نگاه میکنند وجنگلهای رازقی را درفراخنای شگرفش نمی بینند وپرندگانی که با حنجره های طلایی درآفاقش درآوازند .


چه نیمشبها باتن بی رمق با پیکراستخوانی ام در زوزه های این وحوش به رگبار مشت ولگد از خویش فراموش در اشراق شبگیران سپیداران را عریان در آغوش کشیده ام وبادریاها درسنفونی عشق بیکرانم برفرازبال موجها به پرواز درآمدم

ودر تمثیل عشق اوکه زیبایی تام وتمام است پرگرفتم واز هفتخوان رنج گذشتم
وماه بر سرانگشتان حریری ام به رقص در آمد ورویاهای تاراج گشته ام دوباره درذهن درختان تبرخورده جوانه زد .



من درتمامت تو دررگان تاکستانها بجوش می آمدم وبی آنکه لب به شرابی زده باشم در جهانی بی انتها مست میشدم ورودها وجنگلها با من برقص برمیخاستند وزل میزدم به آینده ای که دردل سنبله های سبز دشتهای سوخته در راه هست .



***




اکنون بی نجوای من شب بوها در خانه ای که هرگز نداشتم ونخواهم داشت چگونه بخواب میروند .
چه کسی برای کبوتران کاسه آب وارزن خواهد ریخت .
چه کسی دست نوازش به گونه های اشک آلود تن فروشان خواهد کشید .
ومادری که کودک پابرهنه اش را درتب فقر میفروشد


و...