۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه


سکوتی غریب در تنهایی شبانگاهی ام میوزید

بادهای سرد از لابلای خاطراتم عبورمیکردند ومن موسیقی زلال آبشاران رادر تمامیتی شنگرف در رگان گرُ گرفته ام می شنیدم .

در حوالی شبنمزاری نرم نرمک صندوقچه دلم را گشودم وبناگاه عطر سکر آور شب بوها افقها را فرا گرفت وجهانی ناپیدا درچشم اندازم شکفت .

من به ناکجا رسیده بودم شهری که درتوفان قصه ها گم گشته بود .
وقتی به خویش آمدم سکوتی ژرف در اطرافم سایه افکنده بود ودر رخوت نمناک علفها ، ثانیه ها از پس پرسه هایی ناپایدار بیتوته کرده بودند .

از شاخه های درهم سپیداری کهن پرستویی جفتش را صدا میزد وابرهای پراکنده برفراز سرم سراسیمه میگذشتند.

صدای شیهه اسبان را از دورهای دور میشنیدم

من برفراز کوههای بانه درمرگبارترین شب زمین ، با سه تن از یارانم به جستجوی خورشید بودم ودر معابری از مین و وگرگهای درکمین عبور میکردم .


بناگاه از پشت صخره ای تیری به کتفم نشست وخونم به چهره ام پاشید وجهان در چشمم رنگ خاکسترگرفت واز بلندای کوه به مغاک دره ها پرتاب شدم ، بیهوش


وماه متبلور درقطرات اشکی نورش را نجیبانه به چهره ام پاشید


***
از پس شبی دراز بناگاه بخویش باز آمدم


الماس خوش تراش صبحی بهاری به گونه ام بوسه میزد

چشمانم را گشودم از یارانم خبری نبود و تنهای تنها بنجوا با کسی که دردلم نهفته بود چیزی گفتم وبراه افتادم


من از دهان مرگ برگشته بودم .