۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه


مثل پرنده ای بر تپه های سبز درحوالی دریا نشسته بودم وبه نیزارهای باران خورده نگاه میکردم که ناگهان یاد تو وجودم را فرا گرفت ومن درسرمای اسفندی از گرمای عشق آتش گرفتم

تونبودی اما حضور ت را درهرکران وبیکران حس میکردم و درفضایی عطرآگین درآویشنها وبابونه هایی که احاطه ام کرده بودند درآغوش می کشیدم .

از بیشه های خفته درمه گنجشکانی برفراز سرم می پریدند ومن آرام آرام از پله های خیال سرازیرشدم ومشتی خاک عطرآلودرا بابوسه ای برآسمان پاشیدم وبا زمزمه ای خلوتم را رنگین کردم و به راه افتادم

گاه گاه دنبال پروانه های رنگینی که برروی نرگسهای سفید وزرد پرواز میکردند بشادی می دویدم وازلذتی بی انتها مست می شدم

آفتاب نیمروزاسفندی از پس ابرهای سرگردان بیرمق میدرخشید
ومن سنگینی ثقل جان را درتنم حس میکردم

سیب سرخی با وسوسه های پنهانی درناخودآگاهم مرا به خویش میخواند ومن که معنی خود رادرتو میدیدم ازخویش سراسیمه گریختم ودیدم که سایه هایم از من جدا درراهکوره هایی گمنام می گریزند

درهرانتها به آغاز میرسیدم من اما درجستجوی آغازی بی انتها بودم


***

هنوز به خانه نرسیده بودم که کبوتری را خون آلود درچنگال سیم های خارداری که درکنارگلدسته های مسجد محله قدیمی ام کشیده بودند دیدم . اشک ازدیده ام فروریخت . مضطرب بسویش دویدم وازتیغه ها جدایش کردم ودست نوازشی برپرهایش کشیدم ودرهوا رهایش کردم .
آنگاه به خویش نگریستم اما شگفتا که از من کسی برخاک برجای نمانده بود .
پرنده مرا باخویش برده بود .