۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه


پنجره را که باز کردم از تعجب آتش گرفتم.
شکوفه های سیب وگیلاس فرو ریخته بودند ودرخت سپیدارکهن مانند اسکلتی هزاران ساله بی برگ برزمین افتاده بود
واما وحشت آنگاه وجودم را فرا گرفت که حتی یک شکوفه ویک برگ فروریخته رادر حیاط خانه ندیدم . عکسهای توی قاب
میلرزیدند وبزمین می افتادند واشکشان به صورتم می پاشید

آب حوضچه قدیمی لپر میزد وماهیان سرخ به خاک افتاده بودند وکبوتر چاهی ام برروی ایوان نفس نفس میزد
از فرازسرم ابرهای سرگردان راهشان را گم کرده بودند وبا شتابی هراسناک بسویم هجوم می آوردند
ومن درهذیان ثانیه هایی کبود به صلیب کشیده میشدم .

باورم نمی شد آسمان نیمروز ی تاریک شده بود ومن درداربست خاطراتی متروک درشورابه های اشک خویش میسوختم وفریاد کرکننده ام را حتی خودم نمی شنیدم .
در را بازکردم وعریان به سمت ماهیان به خاک افتاده دویدم اما مرده بودند .

از پرچین شکسته به کوچه نگاه کردم عاشقان از کتابهای اسطوره ای شتابان می گریختند وغبارهایی از کهکشاهای خاکسترشده بررویشان میریخت .

وشاید که باورکردنش سخت باشد ساعت شماته ای ام مانند ناقوسها دینگ دانگ به صدا درآمده بود
من سقف خانه ام فرو ریخته وبراده های آهن به جای باران از ابربه سرم می بارید وازخاک آتش برمی خاست

دست به سینه ام گذاشتم قلبم نمی تپید
وآنگاه از فاجعه خبردارشدم .
توبیخبر رفته بودی