۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

زمزمه هایی ازسلول انفرادی(2)



در سکوت مرگبار شب ، مثل پرنده ای زخمی درسلول انفرادی ، مغموم سر به زیر پروبالم فرو برده بودم وآرام آرام در سکوتی سبز از خویش تهی گشتم واز میله های تودرتوی آهنین به قوه ای مرموز درآسمانی رویایی پرگشودم .

در چشم اندازی بکر ، گلهای وحشی دامنه های البرز عطرشان را به سرورویم می پاشیدند
از حنجره ام صدای چکاوکان می آمد ودر رگانم آهنگ چشمه ها را می شنیدم
زیبایی ها با رنگها وحجمهای افسونکار به تسخیر دلم آمده بودند ومن درآفاقی از نور مسحور طبیعت بکر میشدم
بارانهایی زرین از آفتاب صبحگاهی بر پرم می نشست ومن گرمای عشقی ناپیدا را دردلم حس میکردم ودرهرُم آتشینش میسوختم

درافقهای آبیرنگ ، قله دماوند با تمامی گلهای نوبهاری اش میرقصید ومن در آن حوالی بدنبال پروانه هایی از یاد رفته در دشتهای کودکی ام بودم .
با شتاب زنبیلم را از عطر وبوی نابترین گیاهان پرکردم تا برای مادرم که عاشق آنها بود سوقاتی ببرم
غازهای مها جر وحشی درزیر نورخورشید در پروازهایشان برایم بال می تکاندند ومن به سویشان بوسه پرتاب میکردم

***

ناگاه دریچه آهنین سلول انفرادی با صدای کشداری باز شد ومن روحم دوباره در تنم باز گشت .
زندانبان نگاهی بمن انداخت واز اینکه لبخندی به چهره ام نشسته است گلنگدن کلاشینکف را کشید وبه شقیقه ام گذاشت ونعره زد : «حتی یک نفراز این سلول زنده درنرفته است » .
عطروبوی گیاهان بهاری فضای دلم را پرکرده بود . من حاضر غایب بود م . یک من بی "من"
زندانبان بعد از قرائت آیه ای از قرآن با پوتینش لگدی به گونه ام زد ودررا دوباره بست .

و من با خویش سرودم : «من اما از این سلول زنده بیرون خواهم رفت سرفراز»