۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

عشق ابدی


نیمه ای از وجودم آرام آرام از تپه های بی آب وعلف می گذشت ونیمه دیگرم گیج وگنگ از عطربکرخیالت در ژرفنایم با مشعلی دردست ، بدنبال تومیگشت .
از فراز سرم پرنده ای جدا مانده ازهمگنان خویش در افقهای نارنجی غروب ، یاس آلود پرسه میزد .
گیاهان خشک وحشی درتهاجم بادها از سرمایی نابهنگام می لرزیدند ومن مانند عابری بی سایه یاد ترا جامه دربرمیکردم .
دیرزمانی بود که این من دیگر من ِ من نبود ومن درغرقابه های دوزخی خاکستری روزگارم میگذشت .

***

شب زود تراز همیشه از راه رسیده بود ومن از شنزارهای بی پایان میگذشتم وبا زمزمه هایی مهتابی خود را از زیر آوار اندوهانی که مانند خفاشان روحم را می مکیدند بیرون می کشیدم

درکنار خاربوته خشکی کمی ایستادم وبه ماه چشم دوختم آرامشی جانم رافرا گرفت وتوگویی رودی از انگورهای طلایی شهریور ، درزیر آفتاب صبحگاهی دررگانم جنبش آغاز کرد وآنگاه درمستی ای لذت بخش گرُ گرفتم و ترا دیدم که برفراز ستاره ها صدایم میزنی ومن که در داربست تن خاکی خود بودم به تمنایی آتشین دستانم را بسویت گشودم وخواستم درآغوشت بگیرم .

توفریاد برکشیدی : «پرواز کن»
من اما به زنجیرهای زندگی به دست وپایم چشم دوختم .

گفتی:«توعشقت تلاقی دوچشم درزیر آسمانی مهتابی است زبان توزبان فاصله هاست وحال آنکه عشق را زمان ومکانی نیست توعاشق نبوده ای نه توهرگز عاشق نبوده ای»

رعدوبرقی درخشید و رگبارهای تگرگ مرا به تازیانه گرفت .
از دورارواح سرگردان در صاعقه ها می گریختند ومن معلق درزمین وآسمان گریستم .

***
دوباره به جاده ها نگریستم وبه پاهای زخمی ام ، و نیمه ای از خویش را که نیمه دیگرم را به زنجیر میکشید بیدرنگ سر بریدم
وبسوی عشقی ابدی سبکبال پرکشیدم