۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

آزادی


از دهکده خاموش بانگ خروسان می آمد ومن زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم .
قناری ام را که درقفس بیقراری میکرد در پشت پنجره قرار دادم وبه شکوفه هایی که درخنکای باد سحرگاهی میرقصیدند چشم بستم
توگویی عشق نم نم از آسمان برسرم میریخت ومن در رویایی آبیرنگ غرق میشدم .

از خط افق پرندگان فوج فوج با اولین اشعه آفتاب بامدادی بر بالهایشان تنپوشی از طلا بتن کرده بودند ومن آرام آرام

از پلکان چوبی به حیاط خانه سرازیرشدم .
عطرگلها ، نسیم بهاری ، جیک وجیک گنجشکان که به جشن زندگی میرفتند تخیلاتم را به آرزوهای شیرین میبردند .

درکنار نیمکت قدیمی سماوری را که یادگار مادربزرگم بود روشن کردم وبه آبی ها چشم دوختم . احساس لذتبخش رهایی وجودم را فرا گرفته بود .

یک آن سرم را بر گرداندم وبه قناری ام در قفس که به آسمان زل زده بود نگاه کردم و ناگاه رعشه ای به جانم افتاد
آن فضای رمانتیک شاعرانه به کابوسی جهنمی دروجودم بدل گشت .
در اعماق وجودم آزادی با هزار زبان به سخن درآمده بود .

احساس کردم که درقبرافتادم . نفس نفس میزدم وفریادهای کرکننده ام را خودم نمی شنیدم وبا وحشت مشت به تابوت میکوبیدم مشت مشت

روز روشن تاریک شده بود ودیگر آن رویایی که مرا در اقیانوس آسمان درقایقی از رنگین کمان رها میکرد بدل به دود گشته بود .

خروس دهکده که بال وپرمی افشاند سرکنده درحیاط خیالم افتاده بود وشاهپرکها ی بازیگوش بی نفس برخاک مرده درزیر آسمانی کبود برنگ خاکسترشده بودند . قهقهه های شیاطین وسوت پیاپی قطارها که درمغزم میگذشتند دیوانه ام کرده بودند .

آن چشم انداز بهشتی بدل به جهنم درمن گشته بود .
از برکه مهتابرنگ چشمان قناری ام اشک سرازیر بود و کسی در درونم زمزمه میکرد .

کسی که پرنده را درقفس میکند خود را درقفس می افکند .

بسوی قناری ام دویدم واز قفس بیرونش آوردم و بوسه ای به پروبالش زدم ودر آسمان رها یش کردم .
وآنگاه با تعجب سایه ای از پرنده را بجای سایه خود در رواق خانه دیدم .