۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

سفر


رایحه سواحل سبز ، درکوچه های خاکی بابلسر پیچیده بود وعطر بهار نارنج در زیر آسمان سحرگاهی مستم کرده بود .
من با ناسروده های عاشقانه ام از پس شبی جانکاه ، درایوان خانه قدیمی ام درتدارک یک پرواز بودم .
ابرهای سرگردان گله گله از فراز سرم میگذشتند وشب بوهای خانگی از دل خوابی سنگین با خمیازه ها چشم میگشودند وباران چتر بیرنگش را بر سرم میگسترد .
کوچه های خاموش برای آخرین با ر صدای پایم را درخاطرات می سپردند وکبوترهای چتری معصومانه در کنار دیوار به من چشم میدوختند .

با اندوهی شنگرف ، غریبانه سرم را از دور برشانه های مهربان دریا گذاشتم و هق هق گریستم ودریا با موجهایش سر به صخره های خارایی میکوبید .

تا لحظه ای دیگر باید این خاکی که ریشه هایم در اعماقش گسترده بود با همه خاطره هایش ترک میکردم .
از یاران دوران کودکی کسی نمانده بود .
درجاده ها سگان تازی له له زنان کف برلب رد پایم را بو میکشیدند وکتابهای مدفون درزیرخاک خفه میشدند .
زمستان چهارفصل در میهنم پرسه میزد وآواز ها ی عاشقان در کوچه ها مصلوب میشد .

زنان سیاه بخت بر نعش مردانشان در جنگ میگریستند وتف بر عکس خمینی می انداختند .
وجدانهای تاریک از عشق زمزمه میکردند بی آنکه هرگز بویی از عاطفه برده باشند .
وشاعران سنگی از برای گلهای باغچه هاشان ودختران زیبای همسایه شان شعرها میسرودند و چشم بر عاشقان که بر بالای سرشان بردارها میرقصیدند می بستند .
من اما برای نجات وطن ، باید به ترک وطن بر میخواستم ویا به زندگی با جلادان تن در میدادم .

نگاهی به شمعدانی های کنار پنجره انداختم . دستی بروی شاخه های درخت سیب کشیدم وآرام آرام بسوی مادرم که هنوز درخواب بود رفتم وبوسه ای به گونه اش زدم وبا خویش گفتم : « شاید که ترا دیگر نبینم »

اشکی به چهره ام نشست و بی خداحافظی بارسفر درراهی خنجرکوب بربستم .