۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه


سحرگاهان ، بادها عطر تند بهار نارنج را بکوچه ها می پراکندند
و در کنار پرچین ها که آسمان را بر شانه های خود گذاشته بودند مهربا نی در چشم کبوتران میدرخشید .

پنجره ام را با ترنمی برلب باز کردم و در خنکای صبحگاهی ، خورشید را عطشناک قطره قطره نوشیدم و مستی ای بی پایان وجودم را فرا گرفت واحساس کردم که در دریایی بی ساحل موج میزنم.

گرمای عشق دررگانم تنوره میکشید ومن بی آنکه بخواهم در زیر چتر نور نی لبکم را از رواق خانه برداشتم ونواختم .

درختچه های سیب با شکوفه های سرخ در صدای نی لبکم می رقصیدند و من بسویشان دست تکان میدادم .
در خود احساس زیبایی میکردم و عشق را بی پایان نفس میکشیدم .


از کوچه بوی نان تازه به مشامم میرسید و صدای کودکان بازیگوش که بسوی مدرسه میرفتند
مشتی دانه برای گنجشکان به حیاط خانه پاشیدم و کاسه ای آب برایشان در کنا رحوض گذاشتم


با آنکه شب دیرگاهی رخت بربسته بود من اما با تعجب از خویش پرسیده بودم که چرا و چگونه عطر ماه دردلم مانده است .
پنجره ها را بستم . یک آن سکوت کردم وثانیه ها از حرکت ایستادند ومن باز از خویش پرسیدم چگونه عطرماه ...
از دور پروانه ها ی عاشق باز می گشتند و من به شمع های برافروخته نگاه میکردم به آتش