۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

فرشته


سالهای سال نمیدانستم که چرامادربزرگ هرروز قبل از طلوع آفتاب سپیده دمان ، پیش از آن که چراغ ستاره گان برفراز با م خانه کاهگلی مان خاموش شود با زمزمه ای عاشقانه برلب ، بطرف باغچه شادابمان میرفت وگلها رابا نوازش مادرانه آب میداد .

در محله قدیمی ما هیچ کس ، با آنکه باغ حیاط خانه شان بسیاربزرگتر بود اینهمه گلهای زیبا نداشت. عطر شان تا دورهای دور ، شاید تا خدا میرفت وبا سحروافسون پرندگان را مجذوب میکرد وبطرف حیاط خانه مان به روی شاخه های آلوچه وسیب می آورد ومن در صدای دلنشین شان درزیبایی مرموزی محومیشدم
وبرفراز کشتزاران زرد رنگ
و سرودهای رنگین برزگرها
وعبور ساکت ابرها ی رهگذر
وخوشه های سپید موجها درآغوش آبیرنگ دریا ها
ونیزارانی که درحوالی ساحل خزر میرقصیدند پرمیگرفتم .


راستی من اسمم " فرشته "است . من با قصه های مادربزرگ واقعا باورکردم که یک فرشته هستم ومانند آنها میتوانم پروازکنم .

مادربزرگ رازی بزرگ درچشمانش نهفته بود وهرگزآن راز را بامن که بیش از همه دردنیا حتی هزاربار بیشترازخودش دوست داشت حرفی نمی زد . از گلها مانند فرزندش نگهداری میکرد ومن یعنی فرشته بارها از پشت پنجره یواشکی دیده بودم که با آنها حرف میزد . گریه میکرد . آنها را می بوسید ونوازششان میکرد . البته فرشته ها هرگزدزدانه نگاه نمی کنند اما من نگاه میکردم .

تنها من اجازه داشتم که در باغچه کنارگلها بروم و قشنگترینشان را بچینم ودر گلدان روی میزبگذارم و از این بابت خیلی خوشحال بودم .
کم کم یاد گرفتم که مانند مادربزرگ با گلها صحبت کنم . ساعتها مات ومبهوت به پروانه های رنگین نگاه کنم و با بنفشه های نارس غمهای کوچکم را در میان بگذارم .
دروغ نمیگویم اما همیشه حس میکردم که کسی درباغچه حرفم راگوش میکند کسی که درکنارم نشسته بود به چشمان خرمایی ام نگاه میکرد مرا می فهمید واز تنهایی ام خبر داشت کسی که نه درکنارم که درمن بود ومن با آنکه فرشته بودم اورا نمیدیدم .


اکنون سالهای سال از آن سالها گذشته است و هنوزم که هنوزاست تصاویر خوشرنگ آن خاطرات ، لحظه به لحظه در ذهنم نقاشی شده است .
من اما رازی را که مادربزرگ هرگز نگفته بود کشف کردم . ، واوهنوز وشاید که هرگز سردرنیاورد . از آن روز دیگر من آن فرشته سابق نیستم .
از من نپرسید که چگونه به آن راز پی برده ام . آخر من یک فرشته ام .

بابای من یعنی بهترین بابای دنیا را ، وقتی که برای آزادیخواهی تیربارانش کردند اجازه دفن به اوندادند ویکبار که مخفیانه دفنش کردند نبش قبرش کردند واورا یعنی جسدش را در پشت تراکتور بستند و درمحله ها گرداندند ودرنهایت شبی مادر ومادربزرگم درخفا اورا درباغچه حیاط خانه مان دفن کردند .
اکنون می فهمم که آن حس غریب کنار باغچه وقتی با گلهای رنگارنگ وپروانه های معصوم حرف میزدم از کجا سرچشمه میگرفت . حدسم درست بود کسی درکنارم نشسته بود وبه پچپچه هایم گوش میداد .

راستی مادرم آنقدرعاشق بابایم بود که بعد از چند روز پس از مرگش دق کرد ومرد .

من کارهای زیادی دارم که باید انجام دهم ....