۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

آخرین برگ


ازپشت پنجره ، درآفتاب نارنجی غروب ، به آخرین برگ بجای مانده از درخت سرو ، درهجوم بادهای پاییزی چشم میدوختم . انگار درخت سرو با آن قدوقامت ستبرش همه "بودونبودش " را گذاشته بود تا که آخرین برگ را برشاخه های لختش حفظ کند .
درآن آفتاب بیرمق کم کم خاطره ای دورودرازمرا باخود برد . آیا که میشود هم بودوهم نبود !؟ . ازمن توگویی کسی برجای نمانده بود . من ، من نبودم .

از نزدیکیهای دور کسی بنام مرا میخواند .
سروشی آهنگین وزلال ، ومن دروسعتی بکر ، ازپلکان زمان به سمت بی سمتی پرکشیدم . دریا ها با موجهایشان برایم دست میتکاندند وشب در چتر نگاهم درزیر باران ستاره گان ، نقره فام میشد .
کسی از "ناپیدا" در "پیدایی ها" دردرونم زمزمه میکرد ومن ازفرود ها برفراز میشدم .
ازتهی به سوی سرشاری ، ازعدم به ثقلی ازوجود ، وبربالهایم درنقطه ای که نه مشرق بود ومغرب ، خورشید طلوع میکرد . آنگاه به هیات ذره ای نورانی در آمدم ودرآنسوی حواس پنجگانه درگسترای حقیقتی ناب غوطه ورشدم و درجهانی" بی بُعد " به پرواز درآمدم . یعنی از انتها به بی انتها رسیدم . دربینهایتی از شگفتی ها
ازبیکرانه ها صدایی مرا بخود خواند ومن از خویش بیخویش ، درپهنه هایی گداخته ازآتش سبزشدم وبیرنگی مرا فرا گرفت .

ققنوسهایی مرا درآغوش کشیدند ومن درجان حقیقتی سوزان درابرهای پراکنده جرقه زدم وبا لبانی تبدیده وعطشی بی پایان بدل به باران شدم ودرشط بیخبری به اقیانوسی از شراب رسیدم ومست شدم مست ...مست ...مست ...
نبضم با نبض جهان میزد وشیشه جانم درگدازه هایی از آتشفشان که درذره ذره ام تنوره میکشید ، بناگهان در جدال وجود وعدم شکست وعطر مستی بخشم به دشت وکوه ودره هایی بی دروپیکر فروریخت وزمین مست شد وپای کوبان درکهکشانی بی انتها به رقص پرداخت .
من درخلایی محض به ریشه های زمان دست بردم و درسکری از "بیزمانی"به "جایی " در"نا کجا "رسیدم و با آب وخاک وباد وآتش یکی شدم . با هرچه هست ونیست ، و عشق آغاز شد .

***

درافق آوازی مرا به خودفراخواند ومن تا به خویش باز آمدم دیدم که آخرین برگ باز مانده ازدرخت سرو ، ازشاخه جدا ، معلق دربادها دست و پا میزند .
باران گرفته بود ودرخت برهنه درآسمان شبگرفته ، درزیر صاعقه فریاد میکشید .
من نیز...