۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

عقاب


درشبی گنگ وتاریک ، با صدها کلید ، درحال باز کردن قفل کلمه ای رازآلود بودم .

از سروصورتم عرق می ریخت ، اما قفل باز نمی شد . کم کم حسی غریب در من شروع به وزیدن گرفت و درهمان لحظه ، بر فرازسقف خانه ام صدایی مرموز شنیدم . پنجره را باز کردم اما خبری نبود . ستاره ای از دورها سوسو میزد ودر کنار پاشویه حوض ، چشمان گربه سیاهم میدرخشید .

ناگاه در آسمان تازیانه ای به صدا درآمد وآیینه های قدیمی ام تکان خوردند وبرزمین افتادند . من هراسناک پنجره را بستم . غریو کرکننده رعد وبرق سکوت سنگی شب را شکستند وپنجره های بسته ام باز شدند وتگرگ برسروصورتم بارید . روحم مانند عقابی ، باپروبالی خونین ، خودرابه زندان تنم میکوبید .

پلکهایم بسته نمی شد . درافقهای دور ، برتپه های کبود ، آتشی فروزان بود ودر زیر شرابه های باران بیشترگرُ میگرفت . من چنانچون غریقی دراعماق دریاهای پرتوفان مایوسانه دست وپا میزدم و فریادهای خود را خودم نمی شنیدم .

در وجودم جدال مرگ وزندگی برپا بود . دیگرتنم نمی توانست روح عاصی ام را در خویش به زنجیر بکشد ومن در این کشاکش ، دربرزخی دست پا میزدم وتکه پاره میشدم .

ازآسمانم کابوس می بارید واز قابهای غبارگرفته ، عکسها با جنونی مرگ آسا بر من می نگریستند و قهقهه سرمیدادند واز دیوار بزمین می افتادند ومن صدای شکستن استخوانهای خود را می شنیدم . گویی به دونیمه شده بودم نیمه ای تاریک ونیمه ای روشن ،
از حیاط خانه ام ، از کنج آشیانه ، کبوترانم به سویی نامعلوم پر می کشیدند ومن که عاشق کبوترانم بودم ، اشک از چشمانم سرازیرشد . خواستم بدنبالشان بدوم که دستم به فانوس شکسته بر روی تاقچه خورد ونفتش به سرورویم پاشید .
درهمان دم آذرخشی درخشید ومن درزیرشعله های آذرخش آتش گرفتم ، وساعتی بعد از من جز خاکستری برجای نمانده بود .
***
دوباره آسمان لبخندی زد و خروس همسایه خواند .
درکوچه کودکی دست دردست مادرش ، به عقابی بلند پرواز درزیرچتر خورشید ، درآسمان صبحگاهی چشم بسته بود .