۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

توبمن خندیدی


دردمدمای صبح ، درکنارمغازه ای درخیابان ناصرخسرو دختر بچه ای را درکنار ترازویش دیده بودم که دراز کشیده ونخ بادبادکش را دردست فشرده بود .

بادهای کبود برصورتش میوزیدند وعابران بیخیال از کنارش می گذشتند و گاهی با ترحم سکه ای را با وردی زیر لب بر سرخود میچرخاندند و برویش پرتاب میکردند .
دختر خردسال ساعتها مرده بود و همه فکرمیکردند که اومانند هزاران خیابان خواب دراین سرزمین اشغال شده خوابیده است .
من مات ومبهوت از دور نگاهش کردم . خواستم برگردم که ناگاه زنی را دیدم که سراسیمه درحالی که اطرافش را می پایید پولهای ریخته شده در حول وحوش جسد را قاپید وترسان ولرزان براه افتاد . من که از دیدن آن صحنه دلم هری بهم ریخته بود به تعقیبش پرداختم .
درراه گرسنه ای از درخت شعر « حمید مصدق » سیب را دزدانه می چید و با لذتی شگرف به دندان میزد و میخواند : « توبمن خندیدی و نمی دانستی ... من به چه دلهره از باغچه همسایه ...سیب را دزدیدم» . کمی آنسوتر پیرمردی با دیدن آن صحنه فریادی برآورد وعصای کهنه خود را درهوا تکان داد وآیه ای ازقرآن را نفرین وار برلب آورد .
من هنوز بدنبال آن زن حرکت میکردم .
درمقابل دیواری دیوانه ای از تصویر نقاشی دیواری ، گلها را با وسواس می چید و درزنبیل پاره پاره اش می گذاشت . اوزنبیلش پرنمی شد وگاه گاهی که خسته میشد به شاخ وبرگ وگل درختان رنگارنگ در نقاشی ، با بهتی بنفش چشم می بست و ساعتها به صدای پرندگان گوش میداند وگاه گاهی خودش با آنها زمزمه میکرد وباز دوباره ازنو گل می چید .
کسی بمن گفته بود که اوتمامی عمرش را درآنجا ، درست درزیر پای نقاشی که جهانش را تشکیل میداد سپری کرده است ودرسراسرشب ، به نگهبانی از پرندگانی که درآشیانشان خفته اند بیداراست .
من درسکوت اثیری خود چشم به آسمانی بستم که برفراز سرم می لرزید ودرختی که رویارویم ناگاه از برگهای سبز تهی شد و مانند اسکلتی لخت نگاهش را بمن دوخت .

براهم ادامه دادم و دریک لحظه درخم کوچه ای بن بست «زن» نیم نگاهی به قفایش انداخت و من در لابلای ستونی سنگی در کنارتیربرقی پنهان شدم و بلافاصله بدنبالش براه افتادم .

وقتی به خانه اش در حوالی حصیرآباد رسید صدای گریه کودکانی را شنیدم که مادر مادر میگفنتد . « زن » درزیرلب زمزمه ای کرد : «خدایا مرا ببخش ، من این پولها را برای فرزندان گرسنه ام دزدیدم » .

تندبادی غریب در گوشه ای از جانم وزیدن گرفت ومن بی آنکه خود بخواهم به آسمان چشم بستم ودختربچه ای را دیدم که با بادبادکش به پرواز درآمده بود وبرایم دست تکان میداد . ترازویش اما درخیابان ناصرخسرومانده بود .