۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

درتلاطم آبی ها - مهدی یعقوبی


از دورهای دور صدای قارقار اردکهای وحشی بگوش میرسید وبا دهای عبوس با خش خش برگان پاییزی ، ضربا هنگ محزونی را درذهنم تداعی میکردند .
آفتابی سرد برسرم سایه افکنده بود ومن از فراز کوههای سربه آسمان کشیده میگذشتم . با آنکه از بهار دیرگاهی گذشته بود اما ، من عطرش را درخلودی سبز در رگانم حس میکردم واز بهاری پاییزی دل وجانم لبریز میشد .

سرتاسرشب را درکنارسنگچینی با شعله هایی خرد بیدارمانده بودم وبا زمزمه ای خاموش در اقیانوسهایی از شعر غوطه می خوردم وبا صدفهایی نایاب برمی گشتم . گاه گاهی با نگاهم مثل پروانه ای با شعله های خرد عشقبازی میکردم و آنگاه دستانم را روبه ستاره گان باز میکردم ودروسعتی ناپیدا غرق میشدم .
در چشم اندازم فواره های بازیگوش به رقص برمیخواستند ومن با دلهره و شهوتی بی پایان در رویاروی جهان ماه را چون دختری ، برهنه در آغوش میکشیدم ، و آنگاه مضراب عشق را دراعماقم می شنیدم ومانند کبوتری سپیدبال بر آبی ترین آبی ها پرواز میکردم ودر بیکرانها رها میشدم .
تاکهای کهن درنورطلایی آفتاب صبحگاهی در چشمان موربم خاموش وار به ترنم درمی آمدند و کوههای بانه وسردشت از شرابی هوشربا مست میشدند و در باد های خزانی به رقص برمیخواستند
ومن بسان قویی صدای دریایی ات را میشنیدم وزلال میشدم ازامواجی ازنور که درژرفا ژرفم به تلاطم درمی آمدند ومعطر از حقیقتی سوزان قفل تنم شکسته میشد وروحم در ابدیتی راز آلود به پرواز در می آمد .
وآنگاه در آسمانی بی ابر صدای رعد وبرق می آمد .
وسکوت سواحل با امواجی خارا شکن شکسته میشد .
و پرندگانی که خونشان برصخره ها پاشیده بودند مرا فریاد میزدند
ومن رویاهایم تکه پاره میشد ودر جهانی که خاکستری از خاموشی بر آسمانش پاشیده بودند برفراز کوهها به خویش نهیب میزدم : « به پیش شاعر ...به پیش »