۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

نیلوفر - مهدی یعقوبی


درژرفای شبی مغموم ، که بوی راز گستر باران را ، بیابانهای بی آب وعلف درذرات وجودم می پراکندند . با تبسم از لابلای ابرهایی که مثل ترمه های پاره پاره برفرازنای سرم باشتاب می گذشتند به ستارگان چشم میدوختم . از دورها صدای زوزه های گرگهای گرسنه بگوش میرسید .

بادهای شبانگاهی با عطری مرموز صورتم را نوازش میداد ند . من در پشت بوته ای وحشی کمین کرده بودم ، وقلبم در ثانیه هایی که هرلحظه ملتهب تر میشد گر میگرفت .

نمی دانم که چه شد که ناگاه درخیالم خاطره ای درخشید . « روزی که با نیلوفر برفراز تخته سنگی نشسته بودم وموهای افشانش درغروب نارنجی بر سروصورتم دربادها تاب میخوردند .
لبانش طعم گیلاس میداد و سرانگشتانم که از خواهشی آتشین میسوخت بر پستانهای برهنه ورانهای کشیده وبراقش می لغزید ومرا درخلواره ای از مستی رها میکرد . انگارکه میشد با او جدار مکان وزمان را شکست ودر جهانی بی انتها درابدیتی خورشیدی شعله ورشد .
نیلوفر « آب حیاتی » بود که اسکندرش در " وادی ظلمات " نیافته بود ومن در سحری اثیری یافته بودمش ، در حادثه ای که از تلاقی دوچشم در راهکوره ای سبز اتفاق افتاده بود .
نگاهش مانند پرتو ماه درشبانه نمناک گرمم میکرد وشانه هایش سرپناه امنم درآوار دردها و رخوت بیکسی بود . اوبه روح مشوشم آرامش میداد . دستم را که میگرفت برفهای بی پایان اندوه برآسمان زندگی ام آب میشد .
اوبودونبودم بود . گویی از فراسوها ، از ابدیتی زلال آمده بود تا از محبس اندوهان زهرآگین رهایم بخشد .
...

روزی حقیقتی درخشنده درجانم توفانی برپاکرد . من مانند ققنوسی درخویش آتش گرفتم و سروشی را درخویش شنیدم :
: « سنگفرشهای تاریک از خون عاشقان سرخ گشته اند »
: « گرسنگی بیداد میکند »
: « برخیز زمان زمان برخاستن است »
به ناگهان زمین در زیر پایم تکان خورد و آسمان با تبسمی راز آلود مکثی کرد . روبه نیلوفرکردم و به پچپچه گفتم :
« باید سفرکنیم سفر ، بودن درشدن مفهوم خویش را باز می یابد .
واوفریاد زد که : « ما درجهان خود خوشبختیم »
گفتم : « رقص عاشقان برچوبه های دار ... »
گفت : « دوستت دارم »
گفتم : « عشق تنها تلاقی دوچشم نیست نیلوفر »
گفت : « انتخاب کن انتخاب »

سالهای سال گذشته است ومن اکنون با پیکری تیرخورده وآثاری از شکنجه های خوفناک درسردابه ها ... ، درپشت خاربوته ای به کمین نشسته ام . من هم نیلوفرم را دوست داشتم اما انتخاب ... ( اشک در چشمانم لبریز میشود )

آنسوی ، درپشت خاکریزها گله گله پاسداران نشسته اند . گرگهایی که از دندانهایش خون بیگناهان دراوین وگوهردشت میچکد . وآیاتی تاریک را برلبانشان زمزمه میکنند .
دررویایم روزی را تصورمیکنم که ستمدیدگان درکوچه خیابانهای میهنم ایران به پای میخیزند وکاخ ستمکاران را با خاک یکسان میکنند . روزی که بی شک درراه است .

بغضی صاعقه وار درگلویم تنوره میکشد . مشتی از خاک را باترنمی بر چهره ام می پاشم . دردقایقی دیگر با ید در زیر بارانی ازگلوله تهاجم کنم . پرواز درآتش ، شاید که آخرین شبم باشد ومانند « بیشماران » درآرمانم که آزادی است با تیری به سینه ذوب شوم .
من اما هرگز از نیلوفرم دلگیرنیستم وهنوزدرهرکجا وباهرکس که هست دوستش دارم .
داستان ، داستان انتخابی شگرف بود .
من انسانم .