۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

خورشید بی غروب


گاهی احساس میکنم که برلبه پرتگاه بود ونبود ایستاده ام . هستم اما کسی از من نیست . گویی کسی درآنسوها با چشمانی مهربان دستان انتظارش را برویم گشوده است .
سکوتی ژرف مرا بر بربالهای سبز خود به دورها می برد ودرقلمروخورشیدی بی غروب رها میکند وآنگاه در دورهای دور ، درافقهای ارغوانی محو میشود . به جایی که جایی نیست .

گاهی احساس میکنم کسی مرا بر پلهای رنگین کمان رها میکند ومن درشاعرانه ترین لحظه ها بر عبور دسته جمعی پرندگان چشم می بندم و برشط روشن رویاها بر زورقی از ستاره گان پارو میزنم و از گستره زمان مانند رقص شعله ای مواج درسایه های نور به بیزمانی میرسم و حس میکنم که رنگ گلهای سرخ را گرفته ام ودرسایبان عطرم سهراب وفروغ بیتوته کرده اند و آنگاه در آهنگی سحرآمیز چکامه هایم سقف بلورین آسمان را بر فرازنای سرم فرو می پاشد ومن به جهانی بی انتها پای میگذارم .

گاهی احساس میکنم که وقتی بتو می اندیشم مانند زنبورهای کوهستان ، وجودم مملواز شهد می شود وازشراب واژه هایم خدا مست میشود و آنگاه مرا بسان کودکی ، بر پرنیانی ازنور در آغوشش می فشارد و ازگرمایی لذتبخش سرشارم میکند ومن تا چشم باز میکنم خود را در ایوان آفتاب می یابم ولبخند میزنم واز لبخندم دریا ها به شادی موج برآسمان میکوبند .

او ، روزی ازافقی مه آلود پای بر سرزمین خوابهایم نهاد و جنگلی از تاک را در جانم رویاند و بناگاه درهرُم نفسهایش ، واژه هایم شراب شد واز آن پس خواب را از بیداری باز نشناختم و جنون عشقی درمن شراره کشید وماه ازپشت ابرها بر بیشه های مه آلود درچشمانم درخشید ومن میعادگاه پرندگانی گشتم که اگر بر نیزه هاشان کشند سکوت را پذیره نمی شوند و پرواز میکنند پرواز حتی اگر که بالهایشان را بریده باشند .
پرندگانی که گندمزاران با نامشان بارورمیگردند و زمین به عطرشان رقص کنان به دور آفتاب میگردد .