۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

درآستان بیکران


اکنون شبی زمردین گرداگردم را پوشانده است  ومن درموسیقی سکوت برفراز آلاچیقم زمین درزیر پایم تهی میشود و آرام آرام مانند مرواریدی از صدف تنگ خویش رها میشوم ودرواحه ای از آرامش   غرق میشوم .  درگستری که ذرات وجود  در من به نجوایی مهرآگین  به ترنم برمیخیزند  وآنگاه دراعماق جهانی  ناپیدا پرتاب میشوم . 
و پرواز میکنم  برفراز نخلهایی خفته درزیرآسمانی شبنم آلود ، و دررگانم نور جاری میشود . 
  
اکنون خود را از آب وخاک وباد وآتش باز نمی شناسم و با نیروی عشق با هرآنجه که زیبایی است درمی آمیزم وبه ذره ای بی پایان  بدل میشوم .
 درمعبری که بهار وپاییز درامتدادش رنگ می بازند و جهانی بی فصول  درفراخنایش کولیانه ترانه ساز میکند  . 


اکنون توگویی که خوشه های طلایی گندم درکوهپایه های شمالی درمن تاب میخورند  .
چوپانانی به زیر سدر وسپیدار درمزارع سرسبزدلم مینوازند ومن درسرچشمه های عطش ،  با ترنمی بلورین برلب از دریایی به دریایی میریزم و وزلال به رقص برمیخیزم ودر آفاقم  درختان شکوفه میزنند وشاعران به کشف شعری ناب درخویش برمیخیزند .

راستی را اوکیست که مرا تا آنسوی اینسوها به بیسویی  فراز میبرد . درها ی ناگشوده را درافقهایم میگشاید و درپهنه ای بی حدود از « دوست داشتن »  بینهایتم میکند .   
با او تشویش های شبانه ام دود میشود  واز تمامتم آتشی بی خاکستر بجای می ماند  وآنگاه در آرامشی خورشیدی پای به جزیره هایی از نورمی نهم . 
او ،  بی انتها درنهانم میوزد و در شبهای تنهایی ام از شاخسار پرتلاطم ابرها مرغان ستاره را فرا میخواند تا با حنجره های آتشین عاشقانه برایم سرود  بخوانند . 
به جهان بهرسوی که روی میکنم به او میرسم .  مرا که لمس میکند از تنم ذره ای برجای نمی ماند وبی مرگ در فراسوی وجود چشم باز میکنم  .
با نام او عطرباران از شکوفه های سرخ میشوم . و در آنسوی حواس پنجگانه به بی انتها میرسم و جهان در من بدل به غزل میشود و با نیروی بی زوالش کهکشانها را بر سرانگشتان سحرآمیزم به رقص بر می انگیزم . 
 درآهنگش تاکستانها سر برمیکنند و جهان تبدیل به  شراب میشود . 
 در نهانم به هیات تغزل ببار می نشیند تا ترا در فراختای بی انتهای خویش حلول دهم و از سروشی ابدی سرشار سازم
وآنگاه   در منظومه ای زلال ازرهایی ، برهنه ترازابروباد  ازکران به بیکران به پرواز درآورم .