اکنون شبی زمردین گرداگردم را پوشانده است ومن درموسیقی سکوت برفراز آلاچیقم زمین درزیر پایم تهی میشود و آرام آرام مانند مرواریدی از صدف تنگ خویش رها میشوم ودرواحه ای از آرامش غرق میشوم . درگستری که ذرات وجود در من به نجوایی مهرآگین به ترنم برمیخیزند وآنگاه دراعماق جهانی ناپیدا پرتاب میشوم .
و پرواز میکنم برفراز نخلهایی خفته درزیرآسمانی شبنم آلود ، و دررگانم نور جاری میشود .
اکنون خود را از آب وخاک وباد وآتش باز نمی شناسم و با نیروی عشق با هرآنجه که زیبایی است درمی آمیزم وبه ذره ای بی پایان بدل میشوم .
درمعبری که بهار وپاییز درامتدادش رنگ می بازند و جهانی بی فصول درفراخنایش کولیانه ترانه ساز میکند .
اکنون توگویی که خوشه های طلایی گندم درکوهپایه های شمالی درمن تاب میخورند .
چوپانانی به زیر سدر وسپیدار درمزارع سرسبزدلم مینوازند ومن درسرچشمه های عطش ، با ترنمی بلورین برلب از دریایی به دریایی میریزم و وزلال به رقص برمیخیزم ودر آفاقم درختان شکوفه میزنند وشاعران به کشف شعری ناب درخویش برمیخیزند .
راستی را اوکیست که مرا تا آنسوی اینسوها به بیسویی فراز میبرد . درها ی ناگشوده را درافقهایم میگشاید و درپهنه ای بی حدود از « دوست داشتن » بینهایتم میکند .
با او تشویش های شبانه ام دود میشود واز تمامتم آتشی بی خاکستر بجای می ماند وآنگاه در آرامشی خورشیدی پای به جزیره هایی از نورمی نهم .
او ، بی انتها درنهانم میوزد و در شبهای تنهایی ام از شاخسار پرتلاطم ابرها مرغان ستاره را فرا میخواند تا با حنجره های آتشین عاشقانه برایم سرود بخوانند .
به جهان بهرسوی که روی میکنم به او میرسم . مرا که لمس میکند از تنم ذره ای برجای نمی ماند وبی مرگ در فراسوی وجود چشم باز میکنم .
با نام او عطرباران از شکوفه های سرخ میشوم . و در آنسوی حواس پنجگانه به بی انتها میرسم و جهان در من بدل به غزل میشود و با نیروی بی زوالش کهکشانها را بر سرانگشتان سحرآمیزم به رقص بر می انگیزم .
درآهنگش تاکستانها سر برمیکنند و جهان تبدیل به شراب میشود .
در نهانم به هیات تغزل ببار می نشیند تا ترا در فراختای بی انتهای خویش حلول دهم و از سروشی ابدی سرشار سازم
وآنگاه در منظومه ای زلال ازرهایی ، برهنه ترازابروباد ازکران به بیکران به پرواز درآورم .
و پرواز میکنم برفراز نخلهایی خفته درزیرآسمانی شبنم آلود ، و دررگانم نور جاری میشود .
اکنون خود را از آب وخاک وباد وآتش باز نمی شناسم و با نیروی عشق با هرآنجه که زیبایی است درمی آمیزم وبه ذره ای بی پایان بدل میشوم .
درمعبری که بهار وپاییز درامتدادش رنگ می بازند و جهانی بی فصول درفراخنایش کولیانه ترانه ساز میکند .
اکنون توگویی که خوشه های طلایی گندم درکوهپایه های شمالی درمن تاب میخورند .
چوپانانی به زیر سدر وسپیدار درمزارع سرسبزدلم مینوازند ومن درسرچشمه های عطش ، با ترنمی بلورین برلب از دریایی به دریایی میریزم و وزلال به رقص برمیخیزم ودر آفاقم درختان شکوفه میزنند وشاعران به کشف شعری ناب درخویش برمیخیزند .
راستی را اوکیست که مرا تا آنسوی اینسوها به بیسویی فراز میبرد . درها ی ناگشوده را درافقهایم میگشاید و درپهنه ای بی حدود از « دوست داشتن » بینهایتم میکند .
با او تشویش های شبانه ام دود میشود واز تمامتم آتشی بی خاکستر بجای می ماند وآنگاه در آرامشی خورشیدی پای به جزیره هایی از نورمی نهم .
او ، بی انتها درنهانم میوزد و در شبهای تنهایی ام از شاخسار پرتلاطم ابرها مرغان ستاره را فرا میخواند تا با حنجره های آتشین عاشقانه برایم سرود بخوانند .
به جهان بهرسوی که روی میکنم به او میرسم . مرا که لمس میکند از تنم ذره ای برجای نمی ماند وبی مرگ در فراسوی وجود چشم باز میکنم .
با نام او عطرباران از شکوفه های سرخ میشوم . و در آنسوی حواس پنجگانه به بی انتها میرسم و جهان در من بدل به غزل میشود و با نیروی بی زوالش کهکشانها را بر سرانگشتان سحرآمیزم به رقص بر می انگیزم .
درآهنگش تاکستانها سر برمیکنند و جهان تبدیل به شراب میشود .
در نهانم به هیات تغزل ببار می نشیند تا ترا در فراختای بی انتهای خویش حلول دهم و از سروشی ابدی سرشار سازم
وآنگاه در منظومه ای زلال ازرهایی ، برهنه ترازابروباد ازکران به بیکران به پرواز درآورم .